داستانی,سرگرمی,آموزشی

داستانی,سرگرمی,آموزشی

تنوع درپستها خیلی زیاداست و این وبلاگ شامل آموزشی وسرگرمی وداستانی میباشد.

ماجراهای ساینا قسمت23

ماجراهای ساینا قسمت23

parastu · 16:12 1401/06/31

خداییش سفر خوبی بود انرژی خوبی گرفته بودم واسه شروع دانشگاه ,اما ماجرای دزدی حال هممون روگرفت ,من ومامان بخاطر بابا وپونه وپودینه.

وانت کرایه ای بود وبابای موژان باید پولش روبپردازه.به قول خانم آقاارمایل ,همینکه سالمیم جای شکره.

رسیدیم به بجنورد خودمون.دلم واسه چادر تنگ شده بود.

 

ماجراهای ساینا قسمت22

ماجراهای ساینا قسمت22

parastu · 14:36 1401/06/28

بلاخره به دریارسیدیم, ساحل پرازاخانواده هایی بود که یامسافربودن ویااهالی شهرهای شمالی, دریابرای شمالی هاهم دوستداشتنی بود.امابرای من  وپودینه وپونه  که

اولین باری بود که دریارومیدیدیم  یک جذابیت شدیدی داشت,دیدن اونهمه آب ,بچه ها آزادن هرچه بخوان تواین کم آبی آب بازی کنن.

توراه رسیدن به دریا روسری های شرشره داروپیرهن های زنانه سنتی شمال زیادبه چشم میخورد.

همه ازقایق سواری  استقبال کردن اما من که تجربه ترن هوایی آزارم داد سوارنشدم. فردا راهی  برگشتن شدیم.

توجاده ماشینی دست بلند کرد و یک چارلیتری دستش بود ولی ماشینی واسش نگه نداشت, ماشین ماترمزی کرد و آقای ارمایل وپسرش  وبابای موژان پیاده شدن

ماجراهای ساینا قسمت21

ماجراهای ساینا قسمت21

parastu · 07:27 1401/06/26

باموژان ازپله هاپایین ما اومدیم مامان دستهای من روتودستش گرفت وگفت چه سرده ,بعددست موژان رولمس کرد وگفت ازتوهم سرده.  هنوز ترس دروجودم بود ,

پسر آقای ارمایل من رومسخره کرد ازاینکه من چشمهام روبسته بودم,گفت توکه تاآخرچشمهات بسته بود چیزی ندیدی.

همه داشتیم ازپارک خارج می شدیم, من وموژان از احساسمون روی ترن هوایی می گفتیم ,من گفتم همینکه از روی صندلیبلند شدم ترسم برداشت ,اوهم همین روگفت 

ولی گفت چشمهام روباز نگه داشتم تابتونم خطری شد خودم رونگه دارم.

**********************

فهمیدم موژان به اندازه من نترسیده,بابام گفت :دخترماروباش که بااین دل گنجشکیش میخواد دکتربشه.

 ومیدان تلوزیون بزرگی روشن بود وجمعیتی به تماشا درفلکه اجتماع کرده بودن, بابا وپدرموژان خواستن اخبار20:30 رو ببینن ,ماشین روپارک کردیم ,وهمه رفتیم فلکه 

جز مامان وخانم آقای ارمایل و مامان موژان,اینها خواستن شام املت تهیه کننن وباهم خلوتی داشته باشن.

اخبار درگذشت زنی مسن وچاق ,چشم آبی  رارسانه کرد به نام الیزابت دوم ,ملکه انگلستان.زنی که فقط به فکرحفظ قدرت بود .انهدام هواپیمای مسافربری  وحمایت ازآمریکا درجنک افغانستان جدایی بحرین ازایران باحمایت انگلیس از آل خلیفه درسال  1971

ماجراهای ساینا قسمت20

ماجراهای ساینا قسمت20

parastu · 12:31 1401/06/23

به آبشاررنگو رسیدیم. کنارش رفتم,دیدنی بود.جرات نمیکردی اززیرش رد بشی, شدت آب ازاون ارتفاع خیلی بالابود متوجه موبایل دردستم نبودم یکهو دیدم صفحه موبایل 

خیسه, امتحانش کردم دیدم قاطی کردم ,گفتم  آخ موبایلم ,پدرموژان موبایل روگرفت وسریع دل وروده اش رودرآورد وخشک کرد, گفت درست میشه چنددقیقه گفت  

همینطوری بیرون باشه درست میشه. حالم گرفته شد, تاوقتی موبایل درست نشه لذت دیدن این آبشاربه دلم نمیشینه ,ناهارروهمونجا ساعت 3 خوردیم. بعدرفتم سرموبایلم خوشحال شدم چون درست شده بود.

ساعت 8شب در حال دیدن از کاخ موزه گرگان بودیم. آقای ارمایل میگه این موزه به سبک اروپایی به دستوررضاخان بناشدو استراحتگاه خاندان پهلوی بود.

 

ماجراهی ساینا قسمت 19

ماجراهی ساینا قسمت 19

parastu · 12:18 1401/06/17

روز بعد راهی گلستان شدیم ,وارد شهر گنبدکاووس شدیم دراین شهر برجی آجری برفراز تپه خاکی قرارداره,آقای ارمایل میگه , درزمان گذشته نوعی آتشدان بحساب می آمده,

 وموبدان بایداز آن مراقبت میکردن.وبزرگترین برج تمام آجری جهان شناخته شده است, دریونسکو به ثبت رسیده  به دست بزرگترین پادشاه ال زیار شمس المعالی قابوس

  که مردی فاضل بوددستورساختش راداده وآرامگاه خودش هم اونجاست.

بریم ادامه

 

پذیرش نویسندها

پذیرش نویسندها

parastu · 22:05 1401/06/14

 

اگردستی به قلم شاعری  دارین یاذوق طنز گویی دارید ویادوستانتون ,بارعایت اصولی که چندان دست وپاگیر نیست   نویسنده قبول میکنم .کافیه درخواست بدین.

روز بزرگداشت شهریار وشعروادب پارسی مبارکه

شرایط نویسندگی:

  1. مسخره کردن دیگران و اشاره به شخص خاص, وتوهین وخارج از شعن نوشتن ممنوع. 
  2. اندازه فونت 16
  3. تراز متن  راست چین
  4. تصاویر وگفتار غیر اخلاقی  ممنوع وباجنبه باشیم.

اگه مایل به نویسنده شدن دراین وبلاگ رودارین, درخواست بدین به لینک زیر

https://blogix.ir/admin/account/employment/create?blog=paractu

ماجراهای ساینا قسمت 18

ماجراهای ساینا قسمت 18

parastu · 13:28 1401/06/11

من بامامان رفتیم شهربرای ثبت نام دانشکده پودینه هم همراه ما اومد.دانشکده پزشکی  قشنگ بود باغچه بزرگی داشت ,ازشادی هیجان زده بودم توصحن حیاط

وارد شدیم وبه سمت ساختمان میرفتیم ,دست چپم روجلوی دهانم گرفته  بودم تاهیجان زیادم روکنترول کنم.داخل ساختمان شدیم من ومامان وارد دفتر میشدیم که

پودینه گفت من همین جابازی میکنم داشتم برگه ثبت نام روپرمیکردم جیغ پودینه بلندشد ازجابلند شدم ورفتیم داخل سالن پودینه جلوی پله هاافتاده بود برش داشتیم 

خانمی جوان بامانتوی سفید جلویم ظاهر شد وپودینه روازمن گرفت و وارداتاقی شد جلوی چشم های پودینه چراغی انداخت ومعاینه ای کردوگفت چیزمهمی نیست وفقط

 به زخم ساق پاش چسب زخمی بست   بعدگفت توورودی جدید هستی گفتم ,آره الان داشتم فرم ثبت نام روپرمیکردم ,بعد گفت من دانشجوی سال آخر پزشکی 

عمومی هستم ودرحال اتمام طرح هستم.بر گشتیم به چادر.بعدازظهر ازگله اومدم مهمان داشتیم.صدای آقای ارمایل بود سلامی کردم.آقای ارمایل کادویی دادوگفت مبارکت

باشه,بازش کن.بازکرم روپوش سفیدی بود.حس خوبی به من داد. آقای ارمایل گفت:ساینا خواهرات هم مثل توباهوش هستن ولی به آرامی تونیستن مخصوصا پونه

قول میدم اونهاهم مثل خواهرشون موفق باشن.

بعدازظهر نامه ای ازموژان به دستم رسید تونامه نوشته بود: بابام برای من جشن کوچکی توخونه راه انداخت ومن روبرای خرید به بازاربزرگ تبریز برد.

توپاساژ مشایعه رودیدم خیلی دلش برات تنگ شده راستی ازدواج کرده ,باراننده پسرعموخدابیامرز بابات ,و  ویاناهم کلاس آموزش پیانو راه انداخته ,داریان هم

موفق نشددیپلم بگیره و داره خدمت سربازیش رودراطراف بجنورد میگذرونه,مشایعه خانم خیلی خوشحال شدازاینکه بالاخره پزشکی قبول شدی

میگفت خیلی برای درس خوندن حرص خوردی,بهش گفتم دیگه پزشک خانواده داری.

 

 

 

ماجراهای ساینا قسمت 17

ماجراهای ساینا قسمت 17

parastu · 12:49 1401/06/04

مادروپدر  اوتانا به بجنورد رفتن تااصل قضیه رو برای مادروپدرسایناتوضیح بدهند تا ساینا رومتقاعد کنن. مامان ساینا نامه ای به ساینا فرستاد وکل ماجرا رونوشت.

ساینا جون مامان,اون دختر دروغ نگفته ولی این روبدون که گاهی مامقصرنیستیم اما نمی دونیم چطوری بازگو کنیم.اوتانا بادختری 3سال پیش نامزد میکنه که ازهمسایه های محله قبلی اونها بوده خیلی همدیگر رودوست داشتن ,نامزد اوتانا فرزند خونده  پیرمرد وپیرزنی بوده وخودش خبر ازاین موضوع نداشته یک روز از دبیرستان به خونه میاد 

که باصحنه  تکاندهنده ای روبرومیشه, پدرش رو توی حیاط بر زمین افتاده میبینه  که شلنگ آب باز واو درحال آب دادن به درخت و گلهای توی باغچه بوده  بسمت خونه میره تابه مامان خبربده که اورو درآشپزخانه افتاده برکف آشپزخانه کنار گاز میبینه  شوک ناگهانی به او وارد میشه مرگ غیرمنتظره پدر ومادر دریک روز ودر یک صحنه اثر بدی به مغز او وارد  میشه وبعد از بستری  دربیمارستان  باتشخیص دکترها اوبه فلج مغزی دچارشده و یک بیمارکاملا روانی است والان دریکی ازاتاقهای منزل  آقای دل افروز 

نگهداری میشه,او کسی رونداره و  اوتانا حاضر به سپردن او به بهزیستی نبوده.

********************

ساینا: آه خدای من اون صداهایی که ازاون ته سالن ازاتاقی می اومد ,حیوونی درکارنبوده!!

 

ماجراهای سایناقسمت16

ماجراهای سایناقسمت16

parastu · 17:27 1401/06/03

روز جمعه بعدازظهر  خونه پدرموژان منتظر خانواده دل آرام بودیم.اونهااز راه من وموژان درآشپزخونه بودیم, استرس داشتم اما سعی میکردم به چهره نشون ندم.

موقع بردن چای وروبروشدن بامهمونها شد.

موژان سینی چای روآماده کردوداد دستم وگفت عروس خانم نوبت توست,سینی روگرفتم تادم آشپزخانه رفتم چای درون سینی ریخت ,برگشتم موژان دوباره مرتب کرد 

وچای رو درون استکانها ریخت وسینی روداد دستم,برگشتم سینی  به لرزه اومد ودوباره چای درون سینی ریخت. برگشتم.

موژان: غیر درس خوندن کار دیگه ای بلد نیستی دختر.

دوباره موژان سینی رومرتب کرد  استکانها روسرخالی چای کردوگفت  یک نفس عمیق بکش  ,وخودش تادم آشپزخانه سینی روآورد وداد دستم. اومدم پیش جمع

 

برطرف کردن بوی مرغ یا ماهی خام ازدست .رفع شیره درخت ازدست

برطرف شدن بوی گوشت خام باعملی ساده

عزیزانی که هنگام پاک کردن ماهی یامرغ  حتما دستانتان بوی اون رومیگیره وبرایتان ناخوشاینده,خوب بعداتمام کار,دست خودراکه باصابون یامایع دستشویی شستید ,اگه بلافاصله یعنی دستتان خیس است به کناره  ظرفشور چندباربکشید ,بوی بد برطرف میشه,

حتما امتحان کن. درادامه مطالب