داستانی,سرگرمی,آموزشی

داستانی,سرگرمی,آموزشی

تنوع درپستها خیلی زیاداست و این وبلاگ شامل آموزشی وسرگرمی وداستانی میباشد.

ماجراهای ساینا قسمت32

ماجراهای ساینا قسمت32

parastu · 14:37 1401/07/28

دوروز تعطیلات خوردو باپودینه وپونه رفتیم پیش مامان وبابا. 

پودینه:مامان, من فکرکنم ساینا ,اوتانا رودوست داره,اما ملاحظه شمارو میکنه,چون توخوابگاه مثل همیشه با من نیست,قول داده بود مسابقه ریاضی مدرسه اول بشم برام موبایل میگیره,ولی هیچ چی روبروخودش نمیاره.

 

ماجراهای ساینا قسمت31

ماجراهای ساینا قسمت31

parastu · 09:10 1401/07/18

چند هفته ای گذشت ,نه مامان ,نه بابا ,هیچ کدوم راجب اوتانا نظری نداشتن,معلوم هم بود ازته دل راضی نمیشن,حالا من مونده بودم بلاتکلیف,تودانشگاه سعی 

میکردم ازجلودراتاق اساتید ردنشم,حسابی مشغول خوندن درس  شده بودم,اوتانا یکی دوباری خواست ببینه من رو,منم درس وامتحان روبهانه  می کردم,شب 

موژان  زنگ زد ,گوشی روبرداشتم ورفتم نمازخونه تاباهش راحت صحبت کنم.

موژان:سلام ساینا.

ساینا:سلام,خوبی, زیادم خوب نیستم,نه میخوام اوتانارو دورکنم ونه میتونم جواب مثبت بهش بدم.کاش همون قبلا اینهمه سماجت نداشتم,کاش اینقدر ازش

عصبانی نمیشدم,همش مشکل همش اعصاب خوردکنی,روحم خستس ,دلم میخواد دوشبانه روز توخواب باشم.

موژان:بامامانت راجع بهش گفتی.

ساینا:مامان بیشترازهرکسی بود که سعی داش عصبانیت من از اوتانا روکم کنه که منطقی تصمیم بگیرم,حالا که بخاطرخودم راضی نمیشه,روم 

نمیشه بهشون بگم....

موژان:ها خوبه,حالا عاقلتر وچیزفهمترمیبینمت,شاید هم دلت ازخواب بیدارشده,تصمیم گیری حالات خیلی سخت تر اون دفعت شده,خدابهت رحم کنه.

ساینا:فعلا تصمیمی ندارم می سپرم به گذرزمان.خوشحال شدم زنگ زدی,این روزهابیشترباهم تماس بگیر.

ماجراهای سایناقسمت30

ماجراهای سایناقسمت30

parastu · 14:53 1401/07/16

کلاس تموم شد وبه سمت خوابگاه راه افتادم,نزدیک که شدم,پودینه رودیدم دوون ,دوون به سمت درخوابگاه می اومد,هیجان زده ونفس نفس زنان بود,

خوشحال شدم باخودم گفتم شیطون حتما قبول شده  که اینجوری هیجانی شده,به سمتم اومد بغلش کردم وگفتم,ای ول اول شدی.

پودینه:هیچی,اوتانا!

بعد نفسش قطع شد.فهمیدم چیزی فهمیده,بهش گفتم ,یعنی چی !!!. حس کردم چیزی ازاوتانا فهمیده,شاید ازکوربودنش میخواد بگه.چندنفسی کشید

وگفت:

 

ماجراهای ساینا قسمت28

ماجراهای ساینا قسمت28

parastu · 11:46 1401/07/07

توکلاس فقط آروم به صورت استادنگاه میکردم نمیفهمیدم چی میگه.بعد موقع ناهاربه دنبال پونه نرفتم,ویکراست رفتم سلف وناهارم روخوردم ,ازبوفه دوتاکیکس ویک

آبمیوه گرفتم رفتم خوابگاه,توراه خودم روملامت کردم ,بیچاره موژان خیلی میخواست متقاعدم کنه که با اوتانا صحبت کنم,من ازروبرویی با اوتانا خودداری میکردم

خیلی عجولم,خیلی زودعصبانی میشم.این همه ناراحتی روچطوری ازاین  ودختره فضول ودهن لق پنهون کنم,دارم میترکم ازاین همه رازداری ,موژان کجایی.

**********************

پونه:چرادیرکردی ازگشنگی مردم بریم سلف,روده هام علیه تو چنگال دستشون گرفتن.

 

ماجراهای ساینا قسمت27

ماجراهای ساینا قسمت27

parastu · 07:36 1401/07/07

برگشتیم به کشور.عکس دسته جمعی که در اون کنفرانس گرفته بودیم روبردم عکاسی بزرگش کنه ,اون روبه عنوان سوغات برای بابا بردم.

روز بعد تودانشگاه یک دانشجویی ازبچه های کلاس خودمون من روصدازدکه دفتراساتید آقایون باتوکارداره.

بلافاصله رفتم .ازیکی ازآقایون پرسیدم کی منوصدازده,من ساینا فرهادی هستم .صدای یکی که برام آشنابودبلندگفت من,دل افروز هستم,من شماروخواستم.

 

 

ماجراهای ساینا قسمت25

ماجراهای ساینا قسمت25

parastu · 10:26 1401/07/03

هنوز خبری از پیداشدن وانت نشد, سه روز به بازگشایی دانشگاه مانده بود,شور واشتیاق زیادی داشتم,پول شارژ تلفن همراهم تو این سه روز بالا رفته بود ,2ساعت به راه دورابا موژان حرف میزدم,بیشتر بیرون  باگله سرم روبند میکردم.

 

 

 

ماجراهای ساینا قسمت24

ماجراهای ساینا قسمت24

parastu · 13:36 1401/07/01

یک روزکامل از اربعین گذشت .آقا ارمایل وپسرش مشغول شستن دیگها بودن,وموژان قدم میزدیم,همین که چشم پسر آقا ارمایل به ماافتاد به جای  اسکاج

دمپایی درآمده خودش که روی زمین افتاده بود روبرداشت برد تودیگ ومیکشد به کناره دیگ,آقا ارمایل که دید بلند گفت :ای پسر 

پسرآقا ارمایل:هاچی بابا

آقا ارمایل:سرت به کارت باشه کجایی!.

من وموژان سریع دورشدیم تاجلوی اونا نخندیم.