چند هفته ای گذشت ,نه مامان ,نه بابا ,هیچ کدوم راجب اوتانا نظری نداشتن,معلوم هم بود ازته دل راضی نمیشن,حالا من مونده بودم بلاتکلیف,تودانشگاه سعی
میکردم ازجلودراتاق اساتید ردنشم,حسابی مشغول خوندن درس شده بودم,اوتانا یکی دوباری خواست ببینه من رو,منم درس وامتحان روبهانه می کردم,شب
موژان زنگ زد ,گوشی روبرداشتم ورفتم نمازخونه تاباهش راحت صحبت کنم.
موژان:سلام ساینا.
ساینا:سلام,خوبی, زیادم خوب نیستم,نه میخوام اوتانارو دورکنم ونه میتونم جواب مثبت بهش بدم.کاش همون قبلا اینهمه سماجت نداشتم,کاش اینقدر ازش
عصبانی نمیشدم,همش مشکل همش اعصاب خوردکنی,روحم خستس ,دلم میخواد دوشبانه روز توخواب باشم.
موژان:بامامانت راجع بهش گفتی.
ساینا:مامان بیشترازهرکسی بود که سعی داش عصبانیت من از اوتانا روکم کنه که منطقی تصمیم بگیرم,حالا که بخاطرخودم راضی نمیشه,روم
نمیشه بهشون بگم....
موژان:ها خوبه,حالا عاقلتر وچیزفهمترمیبینمت,شاید هم دلت ازخواب بیدارشده,تصمیم گیری حالات خیلی سخت تر اون دفعت شده,خدابهت رحم کنه.
ساینا:فعلا تصمیمی ندارم می سپرم به گذرزمان.خوشحال شدم زنگ زدی,این روزهابیشترباهم تماس بگیر.
کلاس تموم شد وبه سمت خوابگاه راه افتادم,نزدیک که شدم,پودینه رودیدم دوون ,دوون به سمت درخوابگاه می اومد,هیجان زده ونفس نفس زنان بود,
خوشحال شدم باخودم گفتم شیطون حتما قبول شده که اینجوری هیجانی شده,به سمتم اومد بغلش کردم وگفتم,ای ول اول شدی.
پودینه:هیچی,اوتانا!
بعد نفسش قطع شد.فهمیدم چیزی فهمیده,بهش گفتم ,یعنی چی !!!. حس کردم چیزی ازاوتانا فهمیده,شاید ازکوربودنش میخواد بگه.چندنفسی کشید
وگفت:
توکلاس فقط آروم به صورت استادنگاه میکردم نمیفهمیدم چی میگه.بعد موقع ناهاربه دنبال پونه نرفتم,ویکراست رفتم سلف وناهارم روخوردم ,ازبوفه دوتاکیکس ویک
آبمیوه گرفتم رفتم خوابگاه,توراه خودم روملامت کردم ,بیچاره موژان خیلی میخواست متقاعدم کنه که با اوتانا صحبت کنم,من ازروبرویی با اوتانا خودداری میکردم
خیلی عجولم,خیلی زودعصبانی میشم.این همه ناراحتی روچطوری ازاین ودختره فضول ودهن لق پنهون کنم,دارم میترکم ازاین همه رازداری ,موژان کجایی.
پونه:چرادیرکردی ازگشنگی مردم بریم سلف,روده هام علیه تو چنگال دستشون گرفتن.
برگشتیم به کشور.عکس دسته جمعی که در اون کنفرانس گرفته بودیم روبردم عکاسی بزرگش کنه ,اون روبه عنوان سوغات برای بابا بردم.
روز بعد تودانشگاه یک دانشجویی ازبچه های کلاس خودمون من روصدازدکه دفتراساتید آقایون باتوکارداره.
بلافاصله رفتم .ازیکی ازآقایون پرسیدم کی منوصدازده,من ساینا فرهادی هستم .صدای یکی که برام آشنابودبلندگفت من,دل افروز هستم,من شماروخواستم.
یک روزکامل از اربعین گذشت .آقا ارمایل وپسرش مشغول شستن دیگها بودن,وموژان قدم میزدیم,همین که چشم پسر آقا ارمایل به ماافتاد به جای اسکاج
دمپایی درآمده خودش که روی زمین افتاده بود روبرداشت برد تودیگ ومیکشد به کناره دیگ,آقا ارمایل که دید بلند گفت :ای پسر
پسرآقا ارمایل:هاچی بابا
آقا ارمایل:سرت به کارت باشه کجایی!.
من وموژان سریع دورشدیم تاجلوی اونا نخندیم.
رفیق صمییمی مو سمیه رویک روز ننم گفت عصر جمعه دعوتش کن بیه خنه ,مویوم و رگفتمش اویم قبول کِردننم برش دیس بزرگ ازگلابی وهلو وخربزه آماده کرده بود وقته اِمد حسابی ازش استقبال وپذیرایی کرد اوخ وقتم رفت ننم گفت چقزر سمیه خوش زبونه ننه.بازم بیریش. چند دفه دگه هم دعوتش کردم.اویم روش وارفت هروقت مییست میمد.اصلا انگار بریه مو نمیمد .اسمش رفیق مو بود.یک روز حوس کردم برم خنشان.گفتم سمیه 5شنبه ساعت5 میم خنتان . مویم 5شنبه رفتم.خیله خوشحال بودم خنه رفیق حال منم. رومبلشان نشسته بویم ننش توآشپزخنه روکرد به سمیه که واز رفیقتر ورداشتی اوردی؟!.
خدیه خودم ورگفتم بابا ایکه دفه اولمه.بعدش سمیه رفت سر یخجال ,ننش گفت میوه هارتموم نکنی ها.