داستانی,سرگرمی,آموزشی

داستانی,سرگرمی,آموزشی

تنوع درپستها خیلی زیاداست و این وبلاگ شامل آموزشی وسرگرمی وداستانی میباشد.

موژان(قسمت6-نام گذاری روز جهانی)

قدما روز جهانی زن یامادر معروف بود,ازاوقدما,هیچ مردی اعتراض نداشت که نداشت.باباابهت داشتن ,یه چیز دگه هم ورگم,بذارورگم,خوب عجله نکن بذارورگم,فردا هو فردا

روز جهانی ریش وسبیله,به مبارکی مردای قدیم, اینای حالا که ازم ته مزنن, که چشمشان بهش نیفته.

حالا که روز بابا گذاشتن گفتن به باباها برنخوره,بابام دعواراه افتاده ,هم بهتر که بربخوره. باباهه مگه بریه ننت چارقت 120000تومنی  خریدی وبریه مو جوراب40000

خریدی خواب اونجه همش 40000 تومن داشتم.

*********مرم بریه ادامه های تیک نمدنوم چی چی وچی چی یادت نره**************

ماجراهای ساینا قسمت,15

ماجراهای ساینا قسمت,15

parastu · 15:14 1401/05/30
درگیربودم باخودم که چه جوابی بدم به خانواده دل افروز, که باباخواست یک لیوان آب بهش بدم, بابابامتوجه شد توی خودمم,گفت :اگه همین دختررونداشتم کی لیوان آب دستم می داد,ازلاکم دراومدم و ازدرس وبچه های اتاق خوابگاهم به بابا میگفتم و شرطمون روز جمعه برسرشستن ظرفها.هروقت ازچیزی دل گیربودم با,بابا حرف می زدم چون آدم خونسردی بود حتی اگه کاراشتباهی می کردمتندی نداشت و نصیحت نمی کرهدوهمین به من آرامش میداد.

 

 

 

 

بروبریم براادامه *************تیک پسند ونظریو..***********88....

 

 

ماجراهای ساینا قسمت 14

ماجراهای ساینا قسمت 14

parastu · 18:05 1401/05/28

وقت نشد نامه ای بفر ستم و برای مامان کلی مهمون ناخونده داشتم.ازتبریزتا بجنورد باماشین نزدیک 2روز زمان لازمه.ماشین بابای  موژان زودتر ازماشین

آقای دل افروز رسید.ظهربود  رفتیم چادرمون و بابا ,باخواهرام بودن و مامان باگوسفندابه چرا رفته بود.با کوزه ای ازدوغ ازموژان وبا با ومامانش پذیرایی

کردم. 

مامان هم سررسید بعدازاحوالپرسی به مامان گفتم خانواده شاگردی که دارم هم به زودی سرمیرسن,مامان خیلی خوشحال شد چون مافامیلی نداریم

کسی به خونه ما زیادنیامده مگه آقای ارمایل.

خانواده دل افروز از راه رسیدن,سلام و احوالپرسی شد مامانم که ماهوش رودید گفت:صورت تو هم معنی اسم توست مثل ماهی که دوشب پیش

توآسمون دیده بودم می ماند.

ماهوش 3 سال از پونه وپودینه بزرگتره وهم بازی خوبی برای هم بودن.

مامان با کره گوسفندی که خیلی دوست دارم ودوغ  وماست گوسفندی پذیرایی کرد چون مهمانها تازه ازراه رسیده بودن و گرسنه بودن و وقت پخت غذانبود.

گرفتن حاجت

گرفتن حاجت

parastu · 13:58 1401/05/25

 

سللام.امروز اسمه خداوند رامنتشرکنید به نیت اینکه بزرگترین مشکلت حل بشه یاالله یاکریم یارب یاسبحان یامجید  یکبارامتحان کن لااله الا الله محمدرسول الله این جمله

 مبارک رابرای سه گروه بفرست  ان شاالله حله.

ماجراهای ساینا قسمت 13

ماجراهای ساینا قسمت 13

parastu · 10:11 1401/05/24

خانم کیومرثی من روبه دفترخواندوگفت ثبت نام  برای المپیک شروع شده می خوام اسم تورو, رد کنم تصمیمت روبگیربرای چه رشته ای

می خواهی امتحان بدی بعد خبرش روبه من بده.یکی دو روزی گذشت باخودم گفتم برای کسب رتبه هست که خانم میخواد من المپیاد

شرکت کنم وباید وقت زیادی رو روی همون درس بگذارم که بابرنامه کاری من جورنمیشه,رفتم پیش خانم کیومرثی مدیرمون وگفتم نه 

خانم ولی قول می دم کنکور بارتبه ام خوشحالتون کنم.خانم کیومرثی:امیدوارم موفق باشی دخترم ,خوشحال بودم که قبول میکردی,هرچی صلاحت هست .

***********

دنبال کنین ,باتیک دنبال کردن شماخواننده محترم جدید میتونید ماجراهای قبلی ساینا ودیگر پستها روببینید,تیک پسند ونظر ازشما باتشکر***************      ادامه داستان 

 

 

ادامه ساینا قسمت 12

ادامه ساینا قسمت 12

parastu · 15:44 1401/05/23

کمی که به ماهوش درس دادم خانم آمد وگفت ساینا فردابعدازظهر کلاس تدرس ماهوش تعطیله وجشن تولدی براش داریم تو ودوستت موژان دعوت هستین حتما حتما

بیاین . 

ماهوش:آره سایناخانم حتما بیاین.

ساینا:حتما خانم ممنون.

**********

من که به پولی که دریافت میکنم احتیاج دارم,خانم هفته قبل لابد برای این نگفته که من به خرج نیفتم ,هیچ کی این رونمیدونه اونی که هنر داره همیشه هدیه توجیب داره.

خوبه  ازماهوش یک تابلو بسازم.

ماهوش جون عزیزم یک کاغذ آچارومداد سیاه بده لازم دارم عزیزم ویک ربعی بشین استراحت کن که بعد یک امتحان ریاضی  کوچکی ازت بگیرم.

بدون متوجه شدن ماهوش سریع یک طراحی کلی ازچهره اوگرفتم  وریزه کاری هارو گذاشتم توخوابگاه بکنم.

امتحان ماهوش روکه سریع گرفتم ,خانم اومد دراتاق وگفت امروز دیر تر کلاس روتعطیل کردی داره تاریک میشه صبرکن اوتانا برسونتت.

 

ماجراهای ساینا قسمت12

ماجراهای ساینا قسمت12

parastu · 14:50 1401/05/23

اوتانا:مامان, به نظرشما ساینا چطوردختریه, ازاینکه دوباره خواستم برای درس ریاضی  ماهوش معلم خصوصیش بشه معلوم میشه دخترقابل اعتمادیست.

مامان مکثی کردوگفت:چطور ,چرااین رو پرسیدی؟!  

اوتانا:هیچ چی,فقط خواستم بدونم ,چون  منم احساس خوبی ازش دارم حس میکنم اون هم جزو خانواده ماست انگار همون حس اعتمادکه میتونیم بهش داشته باشیم.

مامان:من  ازخانوادش چیززیادی نمیدونم, که اون رومیتونم از دوستش بفهمم.خانواده دوستش توشهرماست,یااینکه میتونیم باخود ساینا سری به خانوادش بزنیم.

اوتانا:مامان حالا مگه من چی گفتم.

مامان:پسرم دوست دارم حس بیشتری نسبت به سایناداشته باشی.توبایدآزیتا رو فراموشش کنی.ازدست توکاری واسش ساخته نیست. می خوام ساینا و دوستش روبرای

تولد ماهوش دعوت کنم. راجب حرفهام فکرکن بچه.     (((تیک پسند یادت نره مرسی ))))

 

 

بریم برای ادامه اگه داستان رومیپسندین برای انرژی پسندی و کامنت مممنون

ماجراهای ساینا قسمت 11

ماجراهای ساینا قسمت 11

parastu · 10:12 1401/05/22

جمعه ها,سلف غذا درمدرسه تعطیل بود اون روز بیشتربچه ها حاضری می خوردیم چون اجازه آشپزی به ما داده نمی شد.جمعه ها نوبتی سفره غذاروپهن میکردیم,واگه 

ظرف کثیفی بود می شستیم. من شرط براین  گذاشتم هرکی نماز ظهررو زودترخواند ازپهن وجمع کردن سفره وشستن ظرف آزاد است.

سال اول دروس برایم راحت بود.کتاب زیست سال بعد روگیر آورده بودم وهمچنین کتاب زبان 504وروزی یک ساعت به این دوکتاب وقت می گذاشتم.

خونه آقای دل افروز سرساعت می رفتم اصرار زیادی برای ناهارمی کردن اما وقت برای من ارزش زیادی داشت بنابراین قبول نمی کردم حتی زمانی برای گشت وگذار

باموژان رونداشتم.اوتانا  کم درجلوی چشم من ظاهر می شد,اودانشگاه رشته زبان انگلیسی می خواند ازآرام بودنش معلوم بود اهل درسه.اوکجا وداریان پسر هرمز آقای خدابیامرز کجا,فکرنکنم دیپلمش روهم آخربگیره.ترم اول دبیرستان گذشت دستمزد 6ماهه من داده شد و مقداری برای خودم برداشتم وباقی روبرای خانوده ام همراه نامه

پست کردم ,این پول دهانم روشیرین کرد بدم نیامد  که اگر دوباره درخواست بشه  قبول کنم مخصوصا ازطرف خانواده دل افروز,ماهوش هم دختری مودب ودوستداشتنی

بود.درس ریاضی شیرین بودبرایم واگه قصدپزشکی نمی داشتم سال بعد رشته ریاضی روبرمیداشتم.پولم روموبایل ارزونی خریدم.بعد موژان به من شب زنگ زد

  وگفت خانم دل افروز باقیمت 1/5 برابر خواسته به دخترش ریاضی درس بدی,ماهوش جون ازتوخوشش اومده ناقلا یاکه,.... 

ساینا: یاکه چی, متوجه  نمی شم.

موژان:هیچ چی بابا خواستم شوخی کنم.پول خوبی گیرت میاد,قبول کن ,فعلا فرصت داری.

ماجراهای سایناقسمت10

ماجراهای سایناقسمت10

parastu · 18:39 1401/05/21

نامه ای که ازموژان رسید شادم کرد.دوهفته به شروع سال تحصیلی جدیدبود. ازمامان خواستم من گوسفندهاروبرای چراببرم.

روز آخرهم برای خداحافظی بهدی دن آقای ارمایل رفتم.

روز حرکت ,بعد رسیدن مستقیم به خانه پدرموژان رفتم.یک شب مهمان  بودم.صبح من وموژان باماشین پدرش برای ثبت نام به مدرسه رفتیم.مدرسه درحاشیه قرارداشت درورودیبزرگ بعد وارد حیاط نسبتا کوچکی شدیم.ساختمانی 3طبقه که طبقه اول دفترمدرسه وکلاسها وطبقه دوم خوابگاه وطبقه سوم حمام وسایت مدرسه واتاق تلوزیون

بود.باموژان کل مدرسه روبازدید کردیم.موژان برگشت

نظرکی

نظرکی

parastu · 15:04 1401/05/14

سلام ,سلام,نظرتون رو دوست دارم درمورد تغییر ات صفحه وبلاگ رو بدونم.راستی  ماجراهای ساینا رودنبال کنین.

از قسمت بعدی ماجراهاجالب میشه.اگه دنبال نکردین بدونین ارزش دنبال کردن داره.

 

ماجرای ساینا قسمت 9

ماجرای ساینا قسمت 9

parastu · 11:03 1401/05/14

ماه محرم شروع شده,اینجاهم مثل شهرمراسم عزاداری امام حسین هست.بامامان وپودینه وپونه رفتیم به چادر سیاه.

چادرسیاه,چادری خیلی بزرگیست که درمراسمهایی که همه جمع میشویم استفاده می شه.

کیک وآبمیوه دورمیدادن.پونه و پودینه از کنا ما بلند شدن رفتن چندردیف جلوتر که زود گیرشون بیاد.به اوناکه می رسه 

جعبه تموم میشه.باز پامیشن میان سمت ما.ازعقب دور کردن کیک وآبمیوه تموم میشه وزرنگا گیرشون نمی یاد.

(دنبال کنین,کامنت ازشما)

ماجراهای ساینا قسمت 8

ماجراهای ساینا قسمت 8

parastu · 19:56 1401/05/11

به ایل رسیدم ,نمیدونین چقدر خوشحال بودم حسم مثل این بود که دیگه داره پزشک مخصوصی برای ایلمون فرستادن.

ماشین تانزدیکی چادر که شد خواستم متوقفش کنه. طاقت بودن توماشین رونداشتم دوان دوان به طرف چادر رفتم.

ساینا:مامان,مامان,

پونه ازچادر دراومد,آبجی کوچولو بزرگ شدی,کو پودینه.  

پونه:بامامان رفته چرای گوسفندا,من پیش بابا موندم.

بابا,چادرروپس زدم ,صحنه آزارم داد. بابای من ,کسی که ازگله جدایی نداشت.کسی که ازاینکه نتونست خودش شرایط

 توشهرروبرای ادامه تحصیل رو فراهم کنه ناراحت بود.دوتاپای بابا آسیب خورده بود بافشارزیاد درد کمی حس  میکرد

ولی نمی تونست راه بره.گفتم بابادیگه نمیرم خونه  خدابیامرز هرمزآقا.مدرسه نمونه دولتی قبول شدم,هم تحصیل رایگانه وهم شبانه روزی  وبهترین معلمهاروداره.

بابا:خوشحال شدم دخترم دیگه خیالم بابت توراحته.

ساینا:ازآقای ارمایل چه خبر.

بابا:همچنان معلمه به بچه های ایل خودمون درس میده.

مامان باگله برگشت ,صدای زنگوله بزغاله هاروشنیدم بی اختیارازداخل چادربیرون اومدم,مامان ازدیدن من شوکه شد چون بی خبراومده بودم.

 

 

 

 

 

 

فوژان(اگه زیلو درن نفروشن) قسمت 5

سلام.نمدنوم ایروزا برچی طبقه خوش نشین و رییسا,به مابدبخت بی چاره هاحسودی منن. 

روز حسادت اینا به ماروز بیچارگی مایه. مدن برچی مگم,نه نمدنن. 

وقتی روآوردن به پوره سیب زمینی ما,وقته بچه هاشان پیتزاروکنار گذاشتن ماکرونی ما رومیستن,پیتزای اونا که ارزون نرفت,ماکارونی مابیچاره ها گورون رفت.

حالا قرص پلاس  های ننه هاتانر قرص بگیرن.ازمو گفتن بود.

 

ساینا قسمت7

ساینا قسمت7

parastu · 12:14 1401/05/10

 دوان ,دوان به خونه می اومدم,  مشا یعه درروباز گذاشته بود ,سریع به اتاقم رفتم. مشایعه قلیون بعدصبحانه روبرای خانم چاق کرده بود. مشایعه درمود عدم حضورم 

خانوم رویکجوری پیچونده بود. اولش فکر میکردم امتحان روخراب دادم,چون همش همون چندسوالی روکه حل نکرده بودم ذهنم رومشغول میکرد ولی از شبش 

احساس خوبی نسبت به نتیجه داشتم.

روزها میگذشت ومن خوشحال بودم.نامه ای به مامان نوشتم چون انرژی داشتم محتواش شادبود.

یک ماه گذشت به روز نتایج نزدیک شدیم. من روز دقیق نتایج رونمی دونستم. یکی در خونه روبه صدادرآورد رفتم درروباز کردم موژان بود نفس نفس می زد

معلوم بودتمام راه رو دویده حس کرردم برای خبر نتیجه امتحان من رو خواسته ببینه .       

موژان:قققبول شدی.

ساینا:آه,

بایک دستم درروگرفته بودم,ولی شل و ول شده بودم ,بادست دیگم آروم چنگ زدم توموهام ,گفتم خدای من شکرت ,تموم شد.

موژان روبوسیدم. دویدم ازانبار,ببخشید اتاق خوشگلو وخودکارو برداشتم. کاغذ درخواستی ثبت نام که همراه برگه قبولی بود روپرش کردم دادم به موژان تابه

اداره آموزش وپرورش ببره.

 

 

 

                                                                                        

ماجرای ساینا قسمت6

ماجرای ساینا قسمت6

parastu · 12:48 1401/05/09

">ساینا

روزها می گذشت و خداوشکر جوری نبود که ازخونه فراری شم,فکروذکرم امتحان ورودی مدرسه نمونه بودوآرامش خانوادم.تنها کاری

که براشون میتونستم بکنم این بودکه نگران حال من نباشن.هرماه نامه ای براشون می نوشتم,چه عرض کنم ازخوشی های بیکرانم 

می نوشتم.

غذاخوردنم توآشرپزخونه,اتاقم انبار,سروسنگین شدن خدمه حتی مشایعه,نگاههای سرباری زن عمو همه چیزبدتر بود

ویانا به من به چشم خدمتکار مامان جونش نگاه میکرد, داریان ,پسر بی ادب ,لوس,گستاخ که بخواد ارباب  من باشه.

خوبه که چون گرم درس هستم ,روزها زود میگذره.

فوژان(قسمت 5)

فوژان(قسمت 5)

parastu · 12:04 1401/05/09

امروز یک حس خوبی بریه کار ثواب داشتم نمدنم برچی.حالا اینشرچکاردرن مهم همو ثوابشه.

دکارای خنه به ننه کمک کردم.توراه دانشگاه سمیه رودیدم باهم مرفتم,از  درمریض خنه مرفتم یکهو گفتم, هاخون مدم.

سمیه گفت:هو چیه!

موژان:ازصبح توفکرکارخوبم,حالافهمیم,خون اهدامنم.

سمیه:اوه ,اویوم خون تو,بیچاره اوکی که خون تو خلوچل بهش بدن.        

*************

ادامه مطلب 

فوژان4

فوژان4

parastu · 14:58 1401/05/08

مامگم کنکور نمخم ,دوبلش مکنن, بازهم خودمان میم جشن میگیرم و به هم تبریک مگم.

مو یادمه شب کنکوربه بابام گفته بودوم مداد طراحی  بگیری که پررر رنگ بشه  اویوم  نه که ی ,8تا.تازشم یک نوشابه خانوادگی سیاه تا گیج شدم 

ماجراهای ساینا قسمت5

ماجراهای ساینا قسمت5

parastu · 09:47 1401/05/08

 

امروز آدینه هستش وخوبه یک نامه درست وحسابی شادی رو برای مامان بگم بعد چاق کردن قلیان سریع به انبار منظورم اتاق خوشگلومشگلمه رفتم.

نامه بلندی نوشتم ازگرفتن کاپ مسابقه تالطف ومهربونی زن عمو وبازی کردن درپارکهای زیبای این شهرو...

مشغول آب دادن به دارودرخت بودم حس می کردم داریان و ویاناد  یکجوری اند ناراحت نیستن اما سروصدای بازیشون کم میاد.خانم (زن عمو) زیاد

سایناقسمت4

سایناقسمت4

parastu · 16:43 1401/05/07

 انبارته حیاط روتمیزکردم.حالا که ویانا  بامن سروسنگینه,مشایعه هم همینطور ,کلا جو خونه مثل همیشه نیست بهترهم شدازاون اتاق بیرون اومدم.

اینجابیشترمیتونم باخودم خلوت کنم.

اومدم توحیاط کناردرخت سیب کتابی باجلد رنگی,عکس دخترموطلایی , روجلدروخوندم,دختری درمزرعه ,غرق خوندن مطالب شدم یکهو صدایی شنیدم

ترسیدم ,دیدم داریان وحشیانه به سمتم میادجاخالی دادم پیشونیش  خورد به درخت,  بدوبدو رفت سمت هال پذیرایی ترسیدم ,باخودم گفتم

میره به مامانش میگه.خانم اومد بی مقدمه شرع کردبه سرزنش من. منم گفتم مقصر خودش بود,خانم:حق نداشتی بی اجازه دست به کتاب 

پسرم بزنی.مشایعه حاضر نبود ازمن دفاع کنه وتنهالطفی که کرد بهم گفت دنبال دردسر میگردی,ولا.