ماجرای ساینا قسمت6
">
روزها می گذشت و خداوشکر جوری نبود که ازخونه فراری شم,فکروذکرم امتحان ورودی مدرسه نمونه بودوآرامش خانوادم.تنها کاری
که براشون میتونستم بکنم این بودکه نگران حال من نباشن.هرماه نامه ای براشون می نوشتم,چه عرض کنم ازخوشی های بیکرانم
می نوشتم.
غذاخوردنم توآشرپزخونه,اتاقم انبار,سروسنگین شدن خدمه حتی مشایعه,نگاههای سرباری زن عمو همه چیزبدتر بود
ویانا به من به چشم خدمتکار مامان جونش نگاه میکرد, داریان ,پسر بی ادب ,لوس,گستاخ که بخواد ارباب من باشه.
خوبه که چون گرم درس هستم ,روزها زود میگذره.
ماهها گذشت ,خرداد شد وامتحانهای سال رومیدادیم ,امتحان ورودی دبیرستان نمونه یکی ازاین روزهابود.
روز قبل امتحان مدرسه نمونه رفتم پیش مشایعه باهش صحبت کنم تاآروم بگیرم.تنها کسی دراین خونه بود که باهش راحتتر بودم,هرچندکه اوهم مثل همیشش
نبود. درمورد امتحان بهش نگفته بودم .
موژان:مشایعه خانوم,به نظرشمامن چطورآدمی هستم؟
مشایعه:ها! تو,خوب تو آدم سمج وخودساخته وهمینطور هم درآینده نقاش خوبی میشی.
باخودم گفتم که هدفم نقاش شدن نبود.
از شنیدن واژه خودساخته احساس خوب وآرامشی نسبت به امتحان فردا داشتم, اون روز لای هیچ کتابی روبازنکردم وفقط به نقاشیهایی که کشیده بودم سرم روبند
کردم.
فردا صبح زود پیش مشایعه رفتم وبیدارش کردم وگفتم امتحان امروزم زودترازهمیشه شروع میشه ,این رو به خانم بگو ولطفا ماشهیشه تو بجای من قلیون صبح رو
برای خانم حاضرکنی.باشه ساینا. ممنون,ممنونم مشایعه جونم.
سرامتحان اول خیلی خیلی حول داشتم,از پشت میزم شدم سالن رو دور زدم ودنبال موژان میگشتم ,پیداش کردم
موژان:اوه,شاینا,دخترچقدر هولی,اگه توهول کردی من چطورباید باشم,
شاینا:نصف هولم ازشادیست وباقیش بخاطر نتیجه امتحانه,مراقب نزدیکم شد گفت:دخترخانم سرجات بشین دودقیقه دیگه برگه هاتوزیع میشه.
برگه رودست گرفتم سوال اول رو خوندم نفهمیدم,متوجه شدم دستپاچه شدم,دوتانفس عمیق کشیدم و بسم الله کردم دوباره سوال روخوندم دیدم سختی نداره
باخوشحالی تندتند تند سوالهاروحل کردم.احساس کردم صورتم داغ شده مثل اصطکاک قلم روی کاغذ,نیم ساعت اززمان مونده بود ازجابلند شدم برگه روبه
مراقب دادم واومدم بیرون.منتظر موژان نموندم وسریع رفتم خونه.