ماجراهای ساینا قسمت31

parastu · 09:10 1401/07/18

چند هفته ای گذشت ,نه مامان ,نه بابا ,هیچ کدوم راجب اوتانا نظری نداشتن,معلوم هم بود ازته دل راضی نمیشن,حالا من مونده بودم بلاتکلیف,تودانشگاه سعی 

میکردم ازجلودراتاق اساتید ردنشم,حسابی مشغول خوندن درس  شده بودم,اوتانا یکی دوباری خواست ببینه من رو,منم درس وامتحان روبهانه  می کردم,شب 

موژان  زنگ زد ,گوشی روبرداشتم ورفتم نمازخونه تاباهش راحت صحبت کنم.

موژان:سلام ساینا.

ساینا:سلام,خوبی, زیادم خوب نیستم,نه میخوام اوتانارو دورکنم ونه میتونم جواب مثبت بهش بدم.کاش همون قبلا اینهمه سماجت نداشتم,کاش اینقدر ازش

عصبانی نمیشدم,همش مشکل همش اعصاب خوردکنی,روحم خستس ,دلم میخواد دوشبانه روز توخواب باشم.

موژان:بامامانت راجع بهش گفتی.

ساینا:مامان بیشترازهرکسی بود که سعی داش عصبانیت من از اوتانا روکم کنه که منطقی تصمیم بگیرم,حالا که بخاطرخودم راضی نمیشه,روم 

نمیشه بهشون بگم....

موژان:ها خوبه,حالا عاقلتر وچیزفهمترمیبینمت,شاید هم دلت ازخواب بیدارشده,تصمیم گیری حالات خیلی سخت تر اون دفعت شده,خدابهت رحم کنه.

ساینا:فعلا تصمیمی ندارم می سپرم به گذرزمان.خوشحال شدم زنگ زدی,این روزهابیشترباهم تماس بگیر.