ماجراهای ساینا قسمت32

parastu · 14:37 1401/07/28

دوروز تعطیلات خوردو باپودینه وپونه رفتیم پیش مامان وبابا. 

پودینه:مامان, من فکرکنم ساینا ,اوتانا رودوست داره,اما ملاحظه شمارو میکنه,چون توخوابگاه مثل همیشه با من نیست,قول داده بود مسابقه ریاضی مدرسه اول بشم برام موبایل میگیره,ولی هیچ چی روبروخودش نمیاره.

 

میگم اگه برام خواستگاربیادوساینا عروس نباشه چی میشه,من که واسه اون وای نمیستم  ها.

مامان:چی شده دختره پر رو تا دانشگاه نری هیچکس حق نداره اسم عروسی برات بیاره,سایناخودش زبون داره ازتوهم باهوش تره خودش

می دونه صلاحش چیه.

****************

مامان:بچه هاخبرخوبی واستون دارم ,قراره مسابقه آشپزی بین خانمها انجام بشه دخترها هم میتونن شرکت کنن.

پونه:آخجون,من آشپزی رودوست دارم مامان ,دلم میخواد شرکت کنم اما شما وساینا کمکم میکنین دلم میخوام اول بشم.

مامان:امااین ازقانون مسابقه نیست توبگوچی غذایی دوست داری درست کنی من وساینا درست میکنیم توتماشا کن تایادبگیری.

پونه:پیزا با ساینا خوردیم ,خیلی دوست دارم امانه شمابلدی نه ساینا,پس ماکارونی یادم بدین, سریع پخته میشه وروز مسابقه وقت کم نمیارم.

ساینا:توفکرکردی راحته ,اگه همش2دقیقه دیر ازآب بکشی بیرون خمیر میشه,به نظرمن آش رویاد بگیر اگه ولو, شه لعابش 

بیشترمیشه واگه نه  خوب میگذاری ولوشه.

مامان:اگه آش ولو شه ,کسی که بخوره ترش میکنه,آدمم اگه روک و,راست  حرفش روبه مامانش نگه,ولو میشه,ولو که بشه....

ساینا:بچه ها من که ازحرفهای مامان سردرنیاوردم شماچیزی فهمیدین.!

پودینه: ازنظرمامان توخودت باهوش تری آبجی.

پونه:مامان توخودت بگو آش یا ماکارونی؟.

پودینه:ماش پخته کن.ه ه ه.

پونه:مسخره.

مامان:هرغذایی که دوست داری یادداشته باشی من به تویاد میدم ان شاالله  خونه شوهر بری باید آشپزیت خوب باشه که

دامادم ازت ایرادنگیره.

چند روزی گذشت ومامان هم آش وهم ماکارونی روبه پونه یادداد ,مسابقه برگزارشد وپونه نفر هشتم شد جایزه مسابقه رونبرد اما خوشحال بود که کارش هم خیلی بدنشد

من هم فکرمیکنم مامان میخواد راجع به اوتانا باهش صحبت کنم امانمی دونم متقاعدمیشه یاکه فقط میخواد توی دلم رودریاره نمیدونم.

برگشتیم شهر.توی دانشگاه اوتانا سرراهم ظاهرشدوخواست چندقدمی بزنیم ,قبول کردم چون نشد بپیچونمش.

اوتانا:من یک خبرخوبی واست دارم فعلا نمیگم.

ساینا:خوب بگ آخ.

اوتانا:کفشت رودربیار .

ساینا:ها,ازکجافهمیدی پام بود.

اوتانا:چون دخترخوبی هستی خداخواست زود خبرخوب روبفهمی,

ساینا:واقعا  یعنی میبینی!!.

اوتانا:چشم چپم کم بیناست ,سوختگی به قسمت راست بدن سرایت کرده بود.حالابه نظرت مامان وبابات بامشکل کم بینایی کنار میان.