ماجراهای ساینا قسمت 8

parastu · 19:56 1401/05/11

به ایل رسیدم ,نمیدونین چقدر خوشحال بودم حسم مثل این بود که دیگه داره پزشک مخصوصی برای ایلمون فرستادن.

ماشین تانزدیکی چادر که شد خواستم متوقفش کنه. طاقت بودن توماشین رونداشتم دوان دوان به طرف چادر رفتم.

ساینا:مامان,مامان,

پونه ازچادر دراومد,آبجی کوچولو بزرگ شدی,کو پودینه.  

پونه:بامامان رفته چرای گوسفندا,من پیش بابا موندم.

بابا,چادرروپس زدم ,صحنه آزارم داد. بابای من ,کسی که ازگله جدایی نداشت.کسی که ازاینکه نتونست خودش شرایط

 توشهرروبرای ادامه تحصیل رو فراهم کنه ناراحت بود.دوتاپای بابا آسیب خورده بود بافشارزیاد درد کمی حس  میکرد

ولی نمی تونست راه بره.گفتم بابادیگه نمیرم خونه  خدابیامرز هرمزآقا.مدرسه نمونه دولتی قبول شدم,هم تحصیل رایگانه وهم شبانه روزی  وبهترین معلمهاروداره.

بابا:خوشحال شدم دخترم دیگه خیالم بابت توراحته.

ساینا:ازآقای ارمایل چه خبر.

بابا:همچنان معلمه به بچه های ایل خودمون درس میده.

مامان باگله برگشت ,صدای زنگوله بزغاله هاروشنیدم بی اختیارازداخل چادربیرون اومدم,مامان ازدیدن من شوکه شد چون بی خبراومده بودم.

 

 

 

 

 

 

قبولی خودم رودرمدرسه نمونه وشرایط مدرسه روگفتم خیلی خوشحال بود لازم نیست روبندازه به خانم هرمز آقا,نگذاشتم هیچ وقت ازشرایطم در خونه هرمز آقا بعدمرگ پسرعمو چیزی بدونه,دوست نداشتم مامان روغمگین ببینم.شنیدم ریو روفروخته بودن اما یادگاری ازاون بود بره کوچولویی شبیه ریوکوچولوی خودم.

مامان گفت براش اسم بگذار,گفتم نایلو.مامان خندیدوگفت ,این نایلون ,مامانش ریو,اسم نوش روبگذار,داکرون.خیلی خندم گرفت و باخودم گفتم خداروشکر که مامان

سرزندست. فردامامان  به مناسبت قبولی  من جشن کوچکی گرفت وآقای ارمایل روهم دعوت کرد.