ماجراهای سایناقسمت30

parastu · 14:53 1401/07/16

کلاس تموم شد وبه سمت خوابگاه راه افتادم,نزدیک که شدم,پودینه رودیدم دوون ,دوون به سمت درخوابگاه می اومد,هیجان زده ونفس نفس زنان بود,

خوشحال شدم باخودم گفتم شیطون حتما قبول شده  که اینجوری هیجانی شده,به سمتم اومد بغلش کردم وگفتم,ای ول اول شدی.

پودینه:هیچی,اوتانا!

بعد نفسش قطع شد.فهمیدم چیزی فهمیده,بهش گفتم ,یعنی چی !!!. حس کردم چیزی ازاوتانا فهمیده,شاید ازکوربودنش میخواد بگه.چندنفسی کشید

وگفت:

 

مسابقه اول شدم,امروز اوتاناروتودانشگاه دیدم ,شک ندارم خودش بود,امانمیدید,کورشده.

مطمئنی خودش بود ,احتمالا اشتباه کردی,پس اول شدی,دمت گرم توهمین هفته موبایل رو برات می گیرم.

پودینه:ولی مطمئنم ساینا,کافیه توبررسی کنی تولیست اساتید اوتانا دل افروز هست.

***********************

خوبه که این فضول این یکی روفهمید,سنگینی راز کمترشدوهمین دهن لق چیزایی روبه مامان می رسونه.

پودینه:ساینا ,فردابیام دانشگاه نشونت بدم.

اگه باشه می فهمم ,لازم نیست.

******************************

5شنبه رفتیم دنبال پونه بریم ایل.پودینه ماجرای دیدن اوتانارو برای پونه می گفت.اوماجرارو چندبار مفصل برای باباومامان شرح دادومی گفت مطمئنم خودشه.

توی هفته بعد مادروپدر اوتانا همراه اوتانا میان ایل ,برای خواستگاری مجدد,من وبچه هاشهربودیم ودرنبودمن خواستگاری رو انجام می ده.

مامان  و بابا پی می برن حرف پودینه درست ازآب دراومده,اما دل دادن دختربه فرد کور روندارن