ماجرای ساینا قسمت 9
ماه محرم شروع شده,اینجاهم مثل شهرمراسم عزاداری امام حسین هست.بامامان وپودینه وپونه رفتیم به چادر سیاه.
چادرسیاه,چادری خیلی بزرگیست که درمراسمهایی که همه جمع میشویم استفاده می شه.
کیک وآبمیوه دورمیدادن.پونه و پودینه از کنا ما بلند شدن رفتن چندردیف جلوتر که زود گیرشون بیاد.به اوناکه می رسه
جعبه تموم میشه.باز پامیشن میان سمت ما.ازعقب دور کردن کیک وآبمیوه تموم میشه وزرنگا گیرشون نمی یاد.
(دنبال کنین,کامنت ازشما)
توراه که برمیگشتیم اخمهای پونه و پودینه نشون میداد دلخوره نگرفتن کیکس وآبمیوه هستن.مامان میگفت بهشون
اون چیزی که ازصاحب این مجلس گرفتین قابل مقیاس بااین خوراکی هاکه نیست ,دوتااستکان شربت واسشون گرفتم و
رفتیم به چادرخودمون.ازهیت غذاآورده بودن به چادرمون,نیش پونه وپودینه حسابی بازشده بود.
چندروزبعد زن عمو اومد دنبالم ,من ازرفتارهاشون به خانواده ام گله نکرده بودم.بنابراین بابا ومامان استقبال خوبی ازاوکردن.زن موگفت:ساینا جون
دیدار طولانی با مامان وبقیه داشتی, داریان و ویانا دلشون برات تنگ شده توی دلم می گفتم خداروشکر که داریان وحشیو
را لازم نیست ببینم.با شادی گفتم: , ممنون از لطف شما و عذر خواهی اززحماتی که براتون ایجادکردم,من درمدرسه دولتی
که شبانه روزی هستش باداشتن امکانات رفاهی وخوابگاه واینا... قبول شدم.
زن عمو:چی,چی,کی,خوب,خوبه,مبارکه همتون باشه.خوشحال شدم ساینا جون .خداحافظ همه.
****************
حتی اونروز رو واینستاد ورفت.
نامه ای از موژان دوست عزیرم به دستم رسید.دلم براش تنگ شده بود.