ماجراهای ساینا قسمت5

parastu parastu parastu · 1401/05/08 09:47 · خواندن 3 دقیقه

 

امروز آدینه هستش وخوبه یک نامه درست وحسابی شادی رو برای مامان بگم بعد چاق کردن قلیان سریع به انبار منظورم اتاق خوشگلومشگلمه رفتم.

نامه بلندی نوشتم ازگرفتن کاپ مسابقه تالطف ومهربونی زن عمو وبازی کردن درپارکهای زیبای این شهرو...

مشغول آب دادن به دارودرخت بودم حس می کردم داریان و ویاناد  یکجوری اند ناراحت نیستن اما سروصدای بازیشون کم میاد.خانم (زن عمو) زیاد

داره بامشایعه خوش وپش میکنه. یاسر سریع تاآشپزخونه رفتم دیدم خدمتکارها تندتند کارمیکنن ومشایعه ازمن خواست هال پذیرایی روجاروبزنم  وگفت امشب اینجا

خانوم مهمونی بزرگی راه انداخته قراره کلی مهمون بیاد. خوشحال شدم وازدل و جون پذیرایی روبرق انداختم. ظهر قبل خواب عصر  پیراهن قشنگی که همون سال 

اولی که اومدم اینجا خانم برام خریده بود روبرداشتم ونگاش میکردم,عصر شده بود ,نمیدونین چقدرحالم گرفت براتون میگم,شخصا خانم ازتوحیاط منو صدازد,من 

مشغول تست زدن بودم,اومدم حیاط.

شاینا :بله خانم ,امری بود

خانم:میخواستم بگم لزومی نیست تو درجشن امشب باشی.

 شاینا:آخه من کمک دست خوبی برای مشایعه خانوم هستم.                                         

خانم:نمیخوام دوستام بگن این دختره کیه.

شاینا:باشه ,من تواتاقم میمونم.

***************************************************************

خانم پزافاده ای,خیلی هم دلت بخوادبگن این دختره کیه,منه احمق خیلی چون دلم میخواست باشم ازدهنم دررفت کمک دست خوبی ام ,نوکر ننه بابات نیستم.

به سمت انبارفتم ,همینطورکه می رفتم هم حرفای خانم وهم  اون همه کارتوپذیرایی یادم می اومد عضولاتم شل شد,درروباز کردم به تختم نرسیدم افتادم روزمین.

تاسرشب خواب بودم. شب شد دسته دسته مهمونا می اومدن,صدای خنده هاشون می اومد توانبار. نیم ساعتی گذشت سروکله موژان پیداش شد.

اومدتو شروع کردبه صحبت کردن همش چرتو پرت میگفت که الان یادم نیست براتون بگم ,میفهمیدم ازاینکه بااین لباس بلند بخواد رسمی تومهمونها چند 

ساعتی باشه براش آذاردهنده هستش.واسه این هرنیم ساعت سری میزد ومن باید چرندیاش روتحمل میکردم.