ادامه ساینا قسمت 12

parastu parastu parastu · 1401/05/23 15:44 · خواندن 5 دقیقه

کمی که به ماهوش درس دادم خانم آمد وگفت ساینا فردابعدازظهر کلاس تدرس ماهوش تعطیله وجشن تولدی براش داریم تو ودوستت موژان دعوت هستین حتما حتما

بیاین . 

ماهوش:آره سایناخانم حتما بیاین.

ساینا:حتما خانم ممنون.

**********

من که به پولی که دریافت میکنم احتیاج دارم,خانم هفته قبل لابد برای این نگفته که من به خرج نیفتم ,هیچ کی این رونمیدونه اونی که هنر داره همیشه هدیه توجیب داره.

خوبه  ازماهوش یک تابلو بسازم.

ماهوش جون عزیزم یک کاغذ آچارومداد سیاه بده لازم دارم عزیزم ویک ربعی بشین استراحت کن که بعد یک امتحان ریاضی  کوچکی ازت بگیرم.

بدون متوجه شدن ماهوش سریع یک طراحی کلی ازچهره اوگرفتم  وریزه کاری هارو گذاشتم توخوابگاه بکنم.

امتحان ماهوش روکه سریع گرفتم ,خانم اومد دراتاق وگفت امروز دیر تر کلاس روتعطیل کردی داره تاریک میشه صبرکن اوتانا برسونتت.

 

متوجه میشدم گاه از آینه بغل  نگاهی به صندلی عقب می اندازه اماهیچ حرفی نمیزنه,احساسم ازسکوت خوب نبود بنابراین پرسطرافیدم شما پسر بسیا کم حرفی هستین

درسته.چون توخونه هم اطراف مامانتون نیستین.

اوتانا:ها,آره همینطوره,کلا خانواده ساکتی هستیم.خیلی کم اهل رفت وآمد فامیلی هستیم ,سالی دوبار یکی عیدنوروز ویکی  جشن تولد ماهوش من فامیلم رو زیارت

میکنم.مامان وبابا وماهوش اگه دعوتی یاجشنی ازطرف فامیل باشه میرن اما بیابروی زیادی نداریم,شما چطور این شهرفامیلی هم داری.

ساینا:فقط خانواده خدابیامرز هرمزآقا ,که رفت وآمدی نداشتیم بعد اتمام دوره دبستانم بابام من روفرستاد خونه پسرعموشون بعدهم امتحان  دبیرستان نمونه قبول شدم

دیگه مزاحم اونهانمیشم چون شبانه روزیه وخوابگاه داره,بچه های هرمزآقا تنهافامیل ماست.که سالها پیش پدرم کوچک بوده عموشون هم باخانواده پدربزرگم که پدرم تنهافرزنداونهاست عشایرنشین دراطراف شهربجنورد .

*********

وقتی رسیدم خوابگاه لباس عوض نکردم ومدادسیاه روبرداشتم وچهره ماهوشروتکمیل کردم ,بچه ها گفتن همینه ماهوش چقدرنازه.وسریع رفتم تاخیابون تاقابش بگیرم.

باپول کم قاب ساده ای گرفتمش وکادوپیچ کردم,لحظه ای که دادم مغازه قاب بگیرن با تلفن همراهم زنگ زدم به موژان دم درمغازه بیرون کنارپیاده رونشستم.

ساینا:الو سلام موژان خوبی خانم دل افروز برای فردا عصرجمعه دعوت کرده به جشن تولد ماهوش,آدرس روکه داری,موژان دوست داشتم ساعت زمانی می داشتتم

که اون لحظه ای که باخانواده آقاهرمز ازایل برگشتیم تبریز همونجا متوقف میکردم خودم  درسم روتموم میکردم مدرک پزشکی رومی گرفتم برمیگشتم ایل و

آقاهرمز نمیمرد و بابام پاش کاری نمیشد والان پیش پونه وپودینه ومامان توچادرخودمون بودم ,خستم دلم براشون یک ذره شده,خیلی خستم.

موژان:یک خبر خوب برام داشتی ,با100 کلمه حالم روگرفتی ,چرت وپرت هارو بریز بیرون بگذارباخبرت هردومون شادباشیم,این اتفاقها ربطی یه تونداره

اجل آقاهرمز اینطوری بوده بابات هم خداروشکر خوبه ,پاهاش هم که میگی هزینه زیاد میخوادوباعمل خوب میشه.توهم که میخوای بشی خانم دکترپول عمل 

روازش نمیگری, یاکه پول جمع کن شدی.

ساینا:من طرحی ازماهوش کشیدم آوردم قاب بگیرم ,کاری نداری خداحافظ مثل اینکه درست شده برم بگیرم.عصرآدینه جشن تولدرسیدواون روز حسابی 

خوش گذشت.اون روزبلاخره دیدم اوتانا  باچندتاگپ میزنه .لحظاتیبعد اومد طرف من وموژان واحوالپرسی کردوبه موژان گفت ازچهره معلوم میشه مثل دوستت

ساینادخترخوب ومهمتراینکه دخترخوش جنسی هستی ,هرپسری بیاد خوندندوکاستگاریت خیالش راحته که مثل دخترهای امروزی تب نمیکنی خواهرش با داداشش

عکس بگیره و بعد رفت طرف باقی مهمانها.ازحرفش هردومون زدیم زیر خنده,موژان گفت:ساینا ,خیلی  خیلی پسر  ساکتی باید یک چیزی بدیش یخش

بازبشه ولی دوزش زیادنباشه که خیلی خیلی شورش درمیاد ودوباره خندید.

ساینا:انگارازت خوشش میاد.

موژان:زرنگ گفت چون مثل تویم دخترخوبی هستم.

 

 

(((((((((((((تیک پسند وکامنت یادت نره مرسی))))))))