ماجراهای سایناقسمت10

parastu parastu parastu · 1401/05/21 18:39 · خواندن 3 دقیقه

نامه ای که ازموژان رسید شادم کرد.دوهفته به شروع سال تحصیلی جدیدبود. ازمامان خواستم من گوسفندهاروبرای چراببرم.

روز آخرهم برای خداحافظی بهدی دن آقای ارمایل رفتم.

روز حرکت ,بعد رسیدن مستقیم به خانه پدرموژان رفتم.یک شب مهمان  بودم.صبح من وموژان باماشین پدرش برای ثبت نام به مدرسه رفتیم.مدرسه درحاشیه قرارداشت درورودیبزرگ بعد وارد حیاط نسبتا کوچکی شدیم.ساختمانی 3طبقه که طبقه اول دفترمدرسه وکلاسها وطبقه دوم خوابگاه وطبقه سوم حمام وسایت مدرسه واتاق تلوزیون

بود.باموژان کل مدرسه روبازدید کردیم.موژان برگشت

خونشون ومن وارد اتاقم که 4تخت داشت شدم ووسایلم رادرون کمد گذاشتم.سه نفر دیگر ازروستایی دراطراف همین شهر(تبریز)بودند.

مدیرمدرسه خانم کیومرثی بود.خانم لاغراندام ومسن وعینکی وبین دوابرم 2تاخط اخم بوداما ازماباخوشرویی استقبال کرد.

انتخاب رشته ازسال دوم بود ودرسهای سال اول سبک بودومن تصمیم گرفتم معلم خصوصی بشوم ومقداری پول بری خانواده بفرستم.از موژان خواستم برگه ای به درمغازه

پدرش بزند وشماره موبایل خودش رووارد کاغذکند.

چند روز بعد سرکلاس فیزیک گفت یکی به من زنگزد گفتم ساعت 4بعدازظهرتماس بگیره تو بیای خونمون باهاش صحبت کن.

ساعت 5|3 به خانه موژان رفتم .خانم تماس گرفت که برای دخترش دردرس ریاضی معلم خصوصی می خواست و فامیل شوهرش دل افروز بودو2فرزند داشت پسر بزرگی 

به نام اوتانا است ودختری به نام ماهوش.

 

قرارشد5شنبه وجمعه روبرای تدریس به خونه آقای دلافروز برم.صبح روز 5شنبه سرحال بعد خوردن صبحانه تاکسی گرفتم وبه خونه آقای دل افروز رفتم.زنگ در رازدم

جوانیدر راباز کرد چهره ای آرام داشت,حدودا, 5سال ازمن بزرگتر نشون میداد باشه.

اوتانا:سلام ,شماحتما دختری هستین که قراره به ماهوش  ماریاضی درس بده,خواهرم 11 سالش هست مگه چندسالته؟

ساینا:13 سال دارم. آخه دوسال دردبستان جهشی خوندم.

اوتانا منرو پیش مادروخواهرش برد اون روز فقط روز آشنایی بود.خونه 4طبقه بود زیاد بزرگ نبود ولی اتاق زیادداشت,البته بزرگترازچادرخودمون بود.