ماجراهای ساینا قسمت12
اوتانا:مامان, به نظرشما ساینا چطوردختریه, ازاینکه دوباره خواستم برای درس ریاضی ماهوش معلم خصوصیش بشه معلوم میشه دخترقابل اعتمادیست.
مامان مکثی کردوگفت:چطور ,چرااین رو پرسیدی؟!
اوتانا:هیچ چی,فقط خواستم بدونم ,چون منم احساس خوبی ازش دارم حس میکنم اون هم جزو خانواده ماست انگار همون حس اعتمادکه میتونیم بهش داشته باشیم.
مامان:من ازخانوادش چیززیادی نمیدونم, که اون رومیتونم از دوستش بفهمم.خانواده دوستش توشهرماست,یااینکه میتونیم باخود ساینا سری به خانوادش بزنیم.
اوتانا:مامان حالا مگه من چی گفتم.
مامان:پسرم دوست دارم حس بیشتری نسبت به سایناداشته باشی.توبایدآزیتا رو فراموشش کنی.ازدست توکاری واسش ساخته نیست. می خوام ساینا و دوستش روبرای
تولد ماهوش دعوت کنم. راجب حرفهام فکرکن بچه. (((تیک پسند یادت نره مرسی ))))
بریم برای ادامه اگه داستان رومیپسندین برای انرژی پسندی و کامنت مممنون
ساینا:خانم عرضی ندارید رفع زحمت کنم.
مامان ماهوش: ممنون ساینا جون ,ریاضی ماهوش درچه حاله
ساینا:خوبه چون ماهوش بچه حرف گوش کنی هست.خداحافظ خانم.
*******************************
آرمیتا:ساینا سایت کلاس کامیوتر از این هفته قراره دوشنبه ها بشه.
ساینا:چه عجب,اینترنش چه طوره.این همه که درخواست اینترنت پرسرعت کردیم اگه من ازآقای ارمایل میخواستم,دفترآقای زارعپور رو می آوردبه ایلمون.
آرمیتا:خسته نمیشی ازاینکه تدریس خصوصی روهم برداشتی دختر,حضوردرسرکلاسهای کامپیوتر الزامیست,خانم کیومرثی اجبارکرده.
***************
یک هفته دیگه هم گذشت روزها برام کسل آورنبودچون اصلا وقت اضافه چندانی نداشتم. خداروشکر هم اتاقی هام بچه های هیجانی و پرسروصدایی نبودن.
اینجا همه سرشون بیشتر روکتابه ورویتختشون درازبه دراز کشیدن.
5شنبه شد.عصراونروز هواملایم و دوستداشتنی بودم.تصمیم گرفته بودم ازماهوش نقاشی بکشم وبه آرمیتا وباقی بچه های اتاقم نشون بدم .اودختربانمک ونازیه