سایناقسمت4

parastu parastu parastu · 1401/05/07 16:43 · خواندن 2 دقیقه

 انبارته حیاط روتمیزکردم.حالا که ویانا  بامن سروسنگینه,مشایعه هم همینطور ,کلا جو خونه مثل همیشه نیست بهترهم شدازاون اتاق بیرون اومدم.

اینجابیشترمیتونم باخودم خلوت کنم.

اومدم توحیاط کناردرخت سیب کتابی باجلد رنگی,عکس دخترموطلایی , روجلدروخوندم,دختری درمزرعه ,غرق خوندن مطالب شدم یکهو صدایی شنیدم

ترسیدم ,دیدم داریان وحشیانه به سمتم میادجاخالی دادم پیشونیش  خورد به درخت,  بدوبدو رفت سمت هال پذیرایی ترسیدم ,باخودم گفتم

میره به مامانش میگه.خانم اومد بی مقدمه شرع کردبه سرزنش من. منم گفتم مقصر خودش بود,خانم:حق نداشتی بی اجازه دست به کتاب 

پسرم بزنی.مشایعه حاضر نبود ازمن دفاع کنه وتنهالطفی که کرد بهم گفت دنبال دردسر میگردی,ولا.

انگارازحالا باید بیشترمراقب باشم .

خودم تنها وپیاده مدرسه میرفتم,سال هفتم بودم,موژان مثل من درساش عالی بود.بعدمسابقه نقاشی بهم گفت چه خبر.منم کمی ازماجراهام درخونه پسرعموی بابا رو

واحوالات خانواده ام درایل روبراش گفتم.موژان:ساینا این خوبه  که بهترین هوش روداری,چیزی ازمدارس نمونه دولتی می دونی.این مدارس خوابگاه رفاهی خوبی

برای بچه های روستا میدونم داره اگه امتحان ورودی قبول شی که میدونم میشی مشکلت برای همیشه حله.امتحان سال دیگست وکافی دروس امسال روفول باشی. 

 

 

 

 

ازخوشحالی بغلش کردم حالیم نبود یکهو دیدم بچه هاتوحیاط ازهرطرف به من وموژان نگاه میکنن. ازمدرسه اومدم خونه خیلی خوشحال بودم باسکوت شادیم روپنهان

می کردم.حرفهای موژان چنان انرژی داده بودکه باتمام بدخلقی های مشایعه و بی اعتنایی زن عمو وبچه هاش من احساس بدی نداشتم.

یک هفته گذشت قراربه معرفی نفر اول مسابقه نقاشی بود وجایزه کاپ بود منم کاپ روبه موژان دادم که برام نگه داره تا داریان برای جبران دعوابلایی سرش نیاره.

روزهامیگذشت ومن سعی می کردم کمتردرمعرض دید ویانا وداریان ,زن عمو باشم ومرتب کارهایی که زن عمو میخواست انجام میدادم وباقی زمان رو درس 

می خوندم او کتابهای تستی وکمک درسی خودش روبرام میاورد. شبهاموقع خواب تو فکر مامان وپودینه وپونه وبابای بیچارم می شدم.البته یادی هم ازریو 

میکردم.شبها بیداربودم تاساعت12