ماجراهای ساینا قسمت27

parastu · 07:36 1401/07/07

برگشتیم به کشور.عکس دسته جمعی که در اون کنفرانس گرفته بودیم روبردم عکاسی بزرگش کنه ,اون روبه عنوان سوغات برای بابا بردم.

روز بعد تودانشگاه یک دانشجویی ازبچه های کلاس خودمون من روصدازدکه دفتراساتید آقایون باتوکارداره.

بلافاصله رفتم .ازیکی ازآقایون پرسیدم کی منوصدازده,من ساینا فرهادی هستم .صدای یکی که برام آشنابودبلندگفت من,دل افروز هستم,من شماروخواستم.

 

 

ازمن خواست باهم صحبتی داشته باشیم.معلوم بودباتحقیق جلو اومده ومن روشناخته,منم قبول کردم وبه سمت سالن امتحانات رفتیم .توراه ضربان قلبم تپ تپ براه افتاد.

همین که گفت  باباچطوره پاش روعمل کرده,کمی از اضطرابم کم شد.بعداز پونه وپودینه پرسید. ازاحوالاتشون گفتم ومنم از مامان وباباش وماهوش پرسیدم.

اوتانا:ماهوش دبیری ریاضی شده تویکی ازمدارس اطراف تهران 5سال روباید بگذرونه تا بتونه داخل تهران منتقل شه.باباهم بازنشسته.

*********************

به سالن امتحانات رسیدیم یگه اضطرابی توی خودم ندیدم,اونوقت پرسیدم چه بلایی سرچشمات افتاده!؟.

اوتانا:هنوز اسم کوچکه من روبه زبون نیاوردی ساینا,بازم خوبه چون آقای دل افروز هم نمیگی,پس خیلی هم برات غریبه نشدم این خوبه,.همین الان دلیلش روبگم بهتره

چون سوءتفاهمای قدیم هم رفع میشه,اگه کلاس نداری.   

ساینا:کلاس دارم وغیبت می خورم,ولی میخوام الان بدونم.

اوتانا:کوتاه میگم.آزیتا دختریست که دختر همسایه محله قبلی مابودن,اوسال دوم دبیرستان بود ومن سال آخردبیرستان رومیخوندم.من ازش خوشم اومده بود ,مامان هم مخالفت نداشت اماگفت به درست لطمه نخوره ونامزدبازی ممنوع تادانشگاه هردوتون تموم شه,آزیتا دختر خونده پیرمردوپیرزنی بودوخودش خبرنداشت.

یک روز ازمدرسه میاد خونه پدرش روی زمین جون داده میبینه بعد دوان دوان به آشپزخونه میره مادرش روصداکنه ,اون هم توی آشپزخونه جان داده,این دو

صحنه شکی شدید به او وارد میکنه ویک بیمارروانی میشه.من و او به هم علاقه زیادی داشتیم ازاون محله جابجامیشیم ومن ازمامان میخوام آزیتا روتحویل آسایشگاه

روانی ندیم.دکترهای زیادی به خونه آوردیم اماهمه اونها امیدی به بهبودی آزیتاندادن.درسم که تموم شد اومدم استادی دانشگاه پزشکی بجنورد روقبول کردم

یادتم به من آرامش میده,آزیتا روهم باخودم آوردم,یکروز ازدانشگاه به خونم رفتم داخل شدم دیدم داخل سالن دوده,آزیتا خونه روبه آتش کشیده سعی کردم

بیرونش بیارم ,چشمام تواین حادثه کورشد آزیتابخاطرسوختگی شدید توبیمارستان تموم کرد.

************************

من شدیدا دلم واسه اوتاناسوخت.صحبتهای اوتانا تموم شد فقط بهش گفتم کلاسم دیرمیشه وبرات متاسفم,فعلا خداحافظ.

ولی تارسیدن به کلاس شدید ناراحت بودم امااشکم نگرفت.