ماجراهای ساینا قسمت28

parastu · 11:46 1401/07/07

توکلاس فقط آروم به صورت استادنگاه میکردم نمیفهمیدم چی میگه.بعد موقع ناهاربه دنبال پونه نرفتم,ویکراست رفتم سلف وناهارم روخوردم ,ازبوفه دوتاکیکس ویک

آبمیوه گرفتم رفتم خوابگاه,توراه خودم روملامت کردم ,بیچاره موژان خیلی میخواست متقاعدم کنه که با اوتانا صحبت کنم,من ازروبرویی با اوتانا خودداری میکردم

خیلی عجولم,خیلی زودعصبانی میشم.این همه ناراحتی روچطوری ازاین  ودختره فضول ودهن لق پنهون کنم,دارم میترکم ازاین همه رازداری ,موژان کجایی.

**********************

پونه:چرادیرکردی ازگشنگی مردم بریم سلف,روده هام علیه تو چنگال دستشون گرفتن.

 

ساینا:بیا اینا روازمن بگیر عصر قراره  بریم دنبال پودینه وباهم سه تایی امروز خوش بگذرونیم.

به دانشجویای پزشکی ماهانه مبلغی داده میشدوامروز بهتره حسابی ولخرجی کنم تاهم پودینه متوجه ناراحتیم نشه وهم حالی به خودم بدم.

عصرشدوهوا عالی ,خداروشکرامروز آسمون سرناسازگاری بامن رونداره,باپودینه رفتیم خوابگاه پونه وسه تایی رفتیم پارک وبعد سینما,تودلم میگفتم به پونه بگم چی به سر

اوتانا اومده.

********************

شب شد رفتم تو نمازخونه زنگی به موژان بزنم بازنتونستم برگشتم به اتاق روی تختم دراز کشیدم وشب  دیرخوابم برد.

فردامابین کلاسها به موژان تلفن زدم,وماجرای اوتانا روگفتم.

موژان:خیلی بی رحمی اگه به کسی رحمت نمیاد بهت بگم بخودت هم رحم نمیکنی,این پسر زاده عشق تواین رونمیفهمی چون خوخواهی,اینهمه به این در واون درزدنت

که پزشک شی هم به مردم ایل وتبارت دلت نسوخته,اونم براخودته,بیچاره اوتانا ,این پسره فلاکت زده که فکر کرده توهم مثل آزیتاشی.یکی نیست به اوتانا بگه خره این همه دخترفکرنکن ساینای ما غیراینهمه دیگست.

**********************

تلفن روبدون خداحافظی قطع کردم ,موژان تماس گرفت,بهش گفتم دختره خرخواستم حالم عوض بشه الان حوصله سرزنش ندارم قطع میکنم,فعلا زنگ نزن .

روز بعد دوباره باموژان  تماس گرفتم وگفتم بگوچکارکنم امروز یافردا دوباره اوتانا پیداش میشه چکارکنم؟!.

موژان:دلت که بهتر ازمن داره باهات حرف می زنه,معلوم میشه کاتش نکردی,شات دانش هم نکن بگذارش رو ویبرل,هه هه .

ساینا:کوفت,کوفت,بگوچکارکنم,عقلم هنگ کرده.

موژان:چون دلت هنگ نکرده,قرارصحبت باهش بگذار ازخودش بپرس چکارکنی,اگه منظورت ازچکار ,مطرح کردن مسئله اوتانا بامامان وبابات هستش.

ساینا:ممنون,خداحافظ.

اوتانا تودانشگاه پیداش شداومدپیشم باها ش قرارگذاشتم اول شبی تویکی ازرستورانهای شهرببینمش. 

شب شدوهواابری به پونه گفتم به پونه گفتم توخوابگاه بابچه هاباش بیرون نری حتی بابچه ها من 3ساعتی بیرون کاردارم وچترروبرداشتم زدم بیرون.

 

بااوتانا شام رفتیم رستوران.اوتانا گفت مسئله بین من وتو فقط یک سوءذن بود وگرنه میدونم هردوهم روقبول داریم,من با نابیناییم کنار اومدم ازت درخواست دارم

توهم کناربیای باهم خوشبختیم این رومطمئنم.

2دقیقه فقط سکوت کردم چشمام روبه خیابون دوختم وگفتم کی ماجراروبه خانوادم بگه؟!.

اوتانا:توهیچ چی نگو من خودم بادست گل میام.