ماجراهای ساینا قسمت24
یک روزکامل از اربعین گذشت .آقا ارمایل وپسرش مشغول شستن دیگها بودن,وموژان قدم میزدیم,همین که چشم پسر آقا ارمایل به ماافتاد به جای اسکاج
دمپایی درآمده خودش که روی زمین افتاده بود روبرداشت برد تودیگ ومیکشد به کناره دیگ,آقا ارمایل که دید بلند گفت :ای پسر
پسرآقا ارمایل:هاچی بابا
آقا ارمایل:سرت به کارت باشه کجایی!.
من وموژان سریع دورشدیم تاجلوی اونا نخندیم.
ساینا: معلومه که بله روگفتی ودیگه تمومه ها!,خوبه مبارکه.خانواده شوهر خوبی میشن واست,خانم ارمایل هم خوش شانسه,عروس به این برازندگی از کجا.
موژان: مامان دیشب یک سا عت کلی تعریف کرد دیگه منم چیزی نداشتم بگم.
************************
بابای موژان به همراه مامان رفتن به شهر برای خریدهایی که مامان داشت مثل چای وقند وبرنج.
توشهر مامان با داریان پسرخدابیامرز هرمز آقا روبرومیشه, آخه خدمت سربازیش بجنورد افتاده بود.بابای موژان او روبه عروسی دخترش دعوت میکن ,اوهم قبول میکنه.
دوهفته گذشت وماه صغرتموم شد وعروسی موژان درتالاری دربجنورد برپاشد. بعدعروسی بیرون تالار داریان نزدیکم شد وکادو رو داد دستم,همونجا بازکردم,کتاب حنا دختری درمزرعه بود که
ازشهرخودمون خریده بود,داریان:خواستم به خاطر رفتارزشتم دراون سال عذر بخوام,من ومامان وویانا از رفتارمون باتو پشیمونیم.
ساینا:این کتاب رو میدم به خواهرهام ,ممنون از لطف تو.