ماجراهای ساینا قسمت20

parastu · 12:31 1401/06/23

به آبشاررنگو رسیدیم. کنارش رفتم,دیدنی بود.جرات نمیکردی اززیرش رد بشی, شدت آب ازاون ارتفاع خیلی بالابود متوجه موبایل دردستم نبودم یکهو دیدم صفحه موبایل 

خیسه, امتحانش کردم دیدم قاطی کردم ,گفتم  آخ موبایلم ,پدرموژان موبایل روگرفت وسریع دل وروده اش رودرآورد وخشک کرد, گفت درست میشه چنددقیقه گفت  

همینطوری بیرون باشه درست میشه. حالم گرفته شد, تاوقتی موبایل درست نشه لذت دیدن این آبشاربه دلم نمیشینه ,ناهارروهمونجا ساعت 3 خوردیم. بعدرفتم سرموبایلم خوشحال شدم چون درست شده بود.

ساعت 8شب در حال دیدن از کاخ موزه گرگان بودیم. آقای ارمایل میگه این موزه به سبک اروپایی به دستوررضاخان بناشدو استراحتگاه خاندان پهلوی بود.

 

پودینه وپونه روترسونم ,مگه بترسن تادست به چیزی نزنن.

روز بعد ازصبح راه  افتادیم به سمت شهربازی, موژان ادعای علاقه به ترن هوایی روکرد من که ازخودم می دونستم علاقه زیادی به رفتم با بابا به چراندن گله پای تپه روداشتم

می دونستم ازارتفاع نمیترسم.منم گفتم ازوسایلهای بازی فقط ترن هوایی رومیخوام سوارشم.  

اول بچه هارو چندتا بازی کردن. بعد همگی بلیط سینماسه بعدیروخریدیم .اینم برامون جالب بود ,ناهار ساندویج صرف شد. 

عصر برای  برای من وموژان بلیط  ترن هوایی خریده شد ومن و موژان   وارد صف شدیم,ازتمام بازیها بزرگترین صف روداشت.یعنی ما ساعت ف6 وارد صف شدیم  ساعت

7:30به مارسید. اول خیلی ذوق داشتم .نزدیک به من وموژان که رسید هردوسکوت کردیم کمی دلهره داشتم ولی نه اونقدری که نخوام سوارشم .هروسلیه 4 سرنشین 

مییگرفت. من به موژان گفتم ردیف جلو بشینیم. مامور حرکت میله جلو رومحکم بست من تسمه روهم بستم اما موژان تسمه روپیدانمی کرد ازمامورپرسید اوگفت

تسمه مهم نیست و,وسیله به حرکت افتاد. همینطور که به بالاحرکت میکرد من جمعیت روازپایین می دیدم ,جالب و دیدنی بود اصلا نترسیده بودم دودختر پشت

سرما  مدام جیغ میزدن من سرم روبرگردوندم گفتم توروخداجیغ نزنین.وسیله که به بالارسید ,کندکرد ویکدفعه سرعت گرفت,به سمت پایین, 

من به کنار ریل نگاه کردم انگارازبالا آویزان به یک سیمی, تپش قلبم چنان بالا  گرفت که کمی حالم روبدکرد,خودم روملامت کردم ولی باخودم گفتم فایده ای نداره

ترس , دوباره که به سمت  پایین که جهش کرد کمی ازروی صندلی بلند شدم من توی دلم گفتم چون ازبقیه سبکترم می افتم,وتواون لحظه موژان فکر میکرد

چون تسمه نبسته می افته,  یادروز تصادف آقا  هرمز افتادم , یک لحظه مرگ رو جلوی چشمانم دیدم من ازترس چشمهایم روبستم وتا  آخربازنکردم وقتی سرعت کند شد چشمهایم روبازکرد  وسیله ایستاد ومامور می خندید و میله روباز

کرد وباخنده گفت پاشین بیاین بیرون.