ماجراهای ساینا قسمت 17
مادروپدر اوتانا به بجنورد رفتن تااصل قضیه رو برای مادروپدرسایناتوضیح بدهند تا ساینا رومتقاعد کنن. مامان ساینا نامه ای به ساینا فرستاد وکل ماجرا رونوشت.
ساینا جون مامان,اون دختر دروغ نگفته ولی این روبدون که گاهی مامقصرنیستیم اما نمی دونیم چطوری بازگو کنیم.اوتانا بادختری 3سال پیش نامزد میکنه که ازهمسایه های محله قبلی اونها بوده خیلی همدیگر رودوست داشتن ,نامزد اوتانا فرزند خونده پیرمرد وپیرزنی بوده وخودش خبر ازاین موضوع نداشته یک روز از دبیرستان به خونه میاد
که باصحنه تکاندهنده ای روبرومیشه, پدرش رو توی حیاط بر زمین افتاده میبینه که شلنگ آب باز واو درحال آب دادن به درخت و گلهای توی باغچه بوده بسمت خونه میره تابه مامان خبربده که اورو درآشپزخانه افتاده برکف آشپزخانه کنار گاز میبینه شوک ناگهانی به او وارد میشه مرگ غیرمنتظره پدر ومادر دریک روز ودر یک صحنه اثر بدی به مغز او وارد میشه وبعد از بستری دربیمارستان باتشخیص دکترها اوبه فلج مغزی دچارشده و یک بیمارکاملا روانی است والان دریکی ازاتاقهای منزل آقای دل افروز
نگهداری میشه,او کسی رونداره و اوتانا حاضر به سپردن او به بهزیستی نبوده.
********************
ساینا: آه خدای من اون صداهایی که ازاون ته سالن ازاتاقی می اومد ,حیوونی درکارنبوده!!
ولی من حاضر نیستم اوتانا روببینم, نامه مامان به من نشون داد که اوتانا قصد فریب من رونداشته اما صداقت او به سوال کشیده میشه ومن همه چیز درمورد خودم روبه اوگفتم اوهم میتونست به من بگه,احتمالش زیاده که ازاین پنهانکاریها درآینده بامن زیادداشته باشه وزندگی بااوآزاردهنده باشه,بنابراین درجواب نامه به مامان نوشتم
اوتانا برای من تمام شد خودتون بانامه به اونها اطلاع بدین تابه سراغ خودم نیان.
تومدرسه موژان خیلی میخواست متقاعدم کنه که شاید اوتانا دلیل موجه داشته ,منم نامه مامان رودادم دستش تابخونه بعدخوندن نامه گفت پاک دیوونه ای ,اوتانا یک عاشق واقعی هستش,برو سری توجامعه کن یک ماه سرت روازکتاب بردارببین چه همه زن که به خاطر خیانت همسر یابخاطر بل هوسی مردها وچند زن اختیارکردن بچه خودشرو رهامیکنه واز همسرش طلاق میگیره.من به موژان گفتم من هم باپسری ترسو که جرات گفتن رازی که احتمال زیادداره فاش بشه به همسرآینده اش نداره میشه
متکی شد,من دیگه او روفراموش میکنم توهم اگرمیخواهی رابطه دوستانه ما دوتا محفوظ بماند حرفی ازاونزن.
سالها سپری شد تا به سال کنکور سال دوستداشتنی خودم رسید بی وقفه درس می خوندم پاک ازاوتانا فراموش بودم دوروز قبل ازکنکور باموژان رفتیم به بستنی خوری من عاشق بستنی قیفی بودم وموژان بستنی لیوانی رودوست داشت اونروز من 4تاقیفی خوردم وهردوسرکیف بودیم ,روز امتحان کنکور فرارسید مادرهاتسبیه به دست وبعضی قرآن به دست دم درجلسه بیرون نشسته بودندمن هم باخودم گفتم احتمالا مامان من هم پای سجاده هستش.بعد امتحان یکراست تاکسی گرفتم رفتم منزل پدرموژان وروز بعد باموژان وپدرومادرش رفتیم بجنورد وباخودم مهمان به چادر برای مامان آوریدم مامان بامادرموژان رابطه ای خوهرانه پیداکرده بود من وموژان دوستای
واقعی برای هم شدیم.یک ماه دیگه نتایج کنکور می اومد من وموژان نگرانی بابت قبولی نداشتیم. یکماه که گذشت باپست سریع السیر نامه به دستم
رسید من رتبه 210 تجربی وموژان رتبه 300 کنکورریاضی روکسب کرد.باانتخاب رشته من پزشکی عمومی بجنورد وموژان کامپیوتر دانشگاه تهران قبول شد.
باتیکها انرژی برای ادامه ای جالب به نویسنده این داستان مرهمت بفرمایید.