ماجراهای سایناقسمت16

parastu · 17:27 1401/06/03

روز جمعه بعدازظهر  خونه پدرموژان منتظر خانواده دل آرام بودیم.اونهااز راه من وموژان درآشپزخونه بودیم, استرس داشتم اما سعی میکردم به چهره نشون ندم.

موقع بردن چای وروبروشدن بامهمونها شد.

موژان سینی چای روآماده کردوداد دستم وگفت عروس خانم نوبت توست,سینی روگرفتم تادم آشپزخانه رفتم چای درون سینی ریخت ,برگشتم موژان دوباره مرتب کرد 

وچای رو درون استکانها ریخت وسینی روداد دستم,برگشتم سینی  به لرزه اومد ودوباره چای درون سینی ریخت. برگشتم.

موژان: غیر درس خوندن کار دیگه ای بلد نیستی دختر.

دوباره موژان سینی رومرتب کرد  استکانها روسرخالی چای کردوگفت  یک نفس عمیق بکش  ,وخودش تادم آشپزخانه سینی روآورد وداد دستم. اومدم پیش جمع

 

بعد بزرگترها اجازه صحبت کردن رودادن ومن جدی درمورد ادامه تحصیل وپزشکی صحبت کردم, اتفاقا خوشحال شد  بعدش گفتم یک چیز مهم برام  هست واینم

اینه که پزشک شهرخودمون بشم تادسترسی به مردم ایلمون داشته باشم واین آرزوی منه.اوتانا:منم گفتم مارفت وآمد چندانی بافامیل نداریم وپدرم تا4سال دیگه هم

بازنشسته میشه فکرمیکنم قبولش برام راحت باشه. 

برگشتیم توی جمع ونظر مثبت خودمون رواوتانا اعلام کرد ومادرش گفت  مراسم عروسی دوهفته آینده .

خانواده من برگشتن واوتانا من روتاخوابگاه برد وتو راه کلی باهم حرف داشتیم.

توی هفته آینده رفتم دفترمدرسه وموضوع ازدواجم روبرای خانم کیومرثی گفتم واواز من خواست ازاین حرفها توبچه ها اگر گفته نشه وبدون آرایش باشم 

اجازه حضوردراین مدرسه روبه من میده وگرنه باید برم مدرسه شبانه روزی ,من هم قبول کردم.

دوهفته سپری شدوعروسی درتالاری شیک برگزارشد .زن پسرعمو بابا و ویانا وداریان ومشایعه هم دعوت شدن.

 نزدیک شام شد دختری جوان نزدیک تختم شد وکنارم نشست وگفت تویک چیزرونمیدونی ,شایدهم بدونی.

بهش گفتم چی رو؟!

گفت اینکه اوتانا نامزد داره وهمه فامیلش این رومیدونن.

من بدجوری بهم ریختم. باخودم گفتم شایداین دختر دروغ می گه,چراعروسی رو بهم بزنم.ولی خیلی خیلی سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.

موژان اومد پیشم گفت این دختری که کنارت بود کی بود گفتم فامیل دور اوتانا.

یکی ازخدمه هااعلام کرد داماد میادتو.موقع خورن شام بود اوتاناشروع کردبه زیباحرف زدن ,یکهو زدم زیرگریه ,نتونستم خودم روکنترول کنم

احساس کردم تحقیر شدم خیلی بیشتراز وقتی  که خونه  زن عمو بودم.

مهمانها  داشتن میرفتن ومن به شدت ناراحت بودم. شب من بدون خداحافظی ازاوتانا  همراه خانوادم  ونخانواده موژان به خونه پدر موژان رفتیم. شب ماجرا روبراشون گفتم وتاساعت 3 همه  بیدارماندیم  .فرداروز مامان وبابا وپونه وپودینه برگشتن . 

 دلم شکسته بود  برگشتم خوابگاه.گوشی روازدیشب خاموش کرده بودم که اوتانا تماس نگیره . صبح شد قبل رفتن به کلاس

سیمکارت رو شکوندم تا اوتانا  خط سیمکارت جدید بگیرم.

بعدکلاس  موژان رو تو راهرو مدرسه دیدم, بهم گفت  چراگوشیت روخاموش کردی شاید اوتانا جواب منطقی برات

داره جوابش روبده تامنم  ازدست او گوشیم روخاموش نکنم دایِم به گوشیم زنگ میزنه, گناه داره اون هم آشفته 

هستش پس دوستت داره شاید نامزدی که اون دختره گفته اجباری بوده شاید دروغ میگه مهم اینه که اواصلا ازداواج نکرده, نادون میگه نامزد نگفت که زن داره

*************************************

ساینا: اون گناه داره یامن ! او گناه نداره ,گناه کرده.