سلام ابتدا مرور کوتاه ازقسمتای قبل وبعدادامه داستان.

ساینادختری عشایرنشین که همراه دوخواهرکوچک دوقولوه  به نامهای پونه وپودینه وپدرومادر(خانوادهطاهری) زندگی میکرد.بره موردعلاقه اش ریو نام داشت.

علاقه اوبه ادامه تحصیل واینکه امکان شهرنشینی برای پدرش میسر نبود باعث شدبعداتمام دوره ابتدایی  در10 سالگی که زیر نظرآقای ارمایل معلم عشایر

گذرانده بود به پیشنهاد هرمز آقا,سایناپیش اونا بره. شهرآقاهرمز خیلی دور ازشهر مجاور ایل اساینا بود.

داریان و ویانا نام پسرودخترآقاهرمز و مشایعه خانم مدیر خدمه منزل آقاهرمز.ساینا به  همسر آقاهرمز زن عمو میگفت.

حدودیکسال بعدورود ساینا به منزل هرمزآقا, آقاهرمزفوت میکنه.جوخانواده اوکه باساینابسیار مهربان بود عوض میشه.

شروع قسمت 3 درادامه مطالب((    دوست عزیز امیدوارم         باماجرای ساینا همراه باشی             Alyamiraculouslove

 

ساینا ازاین که نگاههای ویانا وزن عمو و داریان  بااوسرد بود ناراحت بود اما سعی میکردبه دل نگیره چون تشنه اون هدف وانگیزه بود.درنامه هایش مرتب از

خوشرفتاری زن عمو وبچه هایش برای خانوادش می گفت.

خانم خونه(زن عمو)و داریان وویانابرای خرید لباس می پوشیدن برای بیرون رفتن ,من هم طبق همیشه آماده شد

خانم گفت:توکجا,ماکه برای خوش گذرانی نمیریم اونا نمیفهمیدن ناراحتم,درسته که نه به اندازه ویانا. تااومدنشون ازاتاق بیرون نیامدم.

 

مدتی گذشت ودراین مدت مشایعه هم بامنسرسنگین شده بود.صبح روزی که بچه هابرای مدرسه آماده شدن منم لباس پوشیدم,زن عموگفت:مدتی که پدرت هیچ  پولی برایت نفرستاده ومدرسه رفتن توخرج

اضافیست. نامه ای ازمادرت به من رسیده که پدرت هنگام جراندن گله ازتپه پرت شده ودوپایش آسیب دیده وتعدادی ازگوسفندان خرج اوشده وسرپرستی پدررودوخواهرت به دوش مادرت افتاده و وازمن خواسته مراقب توباشم. 

حالا خوددانی یاپیش مادرت برو ویا اینکه اینجا باخدمه دیگر برای من فرقی نداری ومدرسه رفتن تو خرج تحمیلی به منه. ازاین به بعد آبیاری باغچه و چاق کردن

قلیان سرساعت کارتوست.دیگه باماسرم غذانمیخوری.  بچه هارفتن مدرسه.پیش مشایعه رفتم اصرارکردم ازخانم بخواد من برم مدرسه.

ویاناتو حیاط بوداز  کناردرخت سیب تکیه زده بود تاوارد حیاط شدم همینطور که به عالم خودش بودگفت:حیف شددیگه مدرسه نمیای

خانم مدیر سر صف اعلام کردقراره مسابقه برگذاربشه.

 

 

خانم به مشایعه گفته بودقبول میکنم وبیاکلید انبارروبگیروبهم وقلیش بگو اتاق روخالی کنه.من خوشحال بودم کارزیادی ازمن نخواسته ومیتونم به درسهام برسم بهتره

مامان وباباروشادداشته باشم.صبح رفتم آشپزخانه تاسریع صبحانه بخورم وقلیان روبرای خانم آماده منم تامدرسم دیرنشه.