ماجراهای ساینا قسمت 11
جمعه ها,سلف غذا درمدرسه تعطیل بود اون روز بیشتربچه ها حاضری می خوردیم چون اجازه آشپزی به ما داده نمی شد.جمعه ها نوبتی سفره غذاروپهن میکردیم,واگه
ظرف کثیفی بود می شستیم. من شرط براین گذاشتم هرکی نماز ظهررو زودترخواند ازپهن وجمع کردن سفره وشستن ظرف آزاد است.
سال اول دروس برایم راحت بود.کتاب زیست سال بعد روگیر آورده بودم وهمچنین کتاب زبان 504وروزی یک ساعت به این دوکتاب وقت می گذاشتم.
خونه آقای دل افروز سرساعت می رفتم اصرار زیادی برای ناهارمی کردن اما وقت برای من ارزش زیادی داشت بنابراین قبول نمی کردم حتی زمانی برای گشت وگذار
باموژان رونداشتم.اوتانا کم درجلوی چشم من ظاهر می شد,اودانشگاه رشته زبان انگلیسی می خواند ازآرام بودنش معلوم بود اهل درسه.اوکجا وداریان پسر هرمز آقای خدابیامرز کجا,فکرنکنم دیپلمش روهم آخربگیره.ترم اول دبیرستان گذشت دستمزد 6ماهه من داده شد و مقداری برای خودم برداشتم وباقی روبرای خانوده ام همراه نامه
پست کردم ,این پول دهانم روشیرین کرد بدم نیامد که اگر دوباره درخواست بشه قبول کنم مخصوصا ازطرف خانواده دل افروز,ماهوش هم دختری مودب ودوستداشتنی
بود.درس ریاضی شیرین بودبرایم واگه قصدپزشکی نمی داشتم سال بعد رشته ریاضی روبرمیداشتم.پولم روموبایل ارزونی خریدم.بعد موژان به من شب زنگ زد
وگفت خانم دل افروز باقیمت 1/5 برابر خواسته به دخترش ریاضی درس بدی,ماهوش جون ازتوخوشش اومده ناقلا یاکه,....
ساینا: یاکه چی, متوجه نمی شم.
موژان:هیچ چی بابا خواستم شوخی کنم.پول خوبی گیرت میاد,قبول کن ,فعلا فرصت داری.
لغات زبان فراره ومجبوربودم قبل ازرفتن به رختخواب تمام لغات 504 رامرورکنم.
ترم اول شاگرداول کلاس شدم وموژان نفرسوم کلاس بود جایزه فقط لوح بود.
هفته ای دوروز در2ساعت به خونه دل افروز می رفتم.اتاق درس طبقه دوم بود .مامان خونه به بیرون رفته بود اوتانا دیده نمی شد حتما میرونشغول درسه. ماهوش ازمن اجازه گرفت وازاتاق بیرون رفت برای سرویس بهداشتی.من بیرون اتاق قدم میزدم راهرو تنگ وباریک بود به ته راهرو رفتم خانه خلوت بود احساس میکردم نالی شبیه
صدای گربه شنیدم.باخودم گفتم چرا ماهوش ازگربه توخونشون چیزی نگفته,رفتم سمت اتاق درس ماهوش هم به اتاق اومد ,گفتم ماهوش شماگربه توخونتون دارین,
سریع گفت نه ,بعد مکثی کردوگفت همسایه کناری آره وگاهی گربشون میاد توحیاط پشتی ما.
کلاس تمام شد کمی منتظرشدم تامامان ماهوش بیادخونه.
هفته هامیگذشت.روزجمعه ای
ازماهوش خواستم کلاس ریاضی روتوحیاط برگزارکنم وقبول کرد. درحیاط سرم مدتی روی کتاب ماهوش بود کمی سرم روبالاآوردم
اوتانا دور ایستاده بود وم به من خیره شده بود,تامتوجه من شد کمی هول شد وبعد به طرف درورودی راهرورفت.