ماجراهای ساینا قسمت 14

parastu parastu parastu · 1401/05/28 18:05 · خواندن 4 دقیقه

وقت نشد نامه ای بفر ستم و برای مامان کلی مهمون ناخونده داشتم.ازتبریزتا بجنورد باماشین نزدیک 2روز زمان لازمه.ماشین بابای  موژان زودتر ازماشین

آقای دل افروز رسید.ظهربود  رفتیم چادرمون و بابا ,باخواهرام بودن و مامان باگوسفندابه چرا رفته بود.با کوزه ای ازدوغ ازموژان وبا با ومامانش پذیرایی

کردم. 

مامان هم سررسید بعدازاحوالپرسی به مامان گفتم خانواده شاگردی که دارم هم به زودی سرمیرسن,مامان خیلی خوشحال شد چون مافامیلی نداریم

کسی به خونه ما زیادنیامده مگه آقای ارمایل.

خانواده دل افروز از راه رسیدن,سلام و احوالپرسی شد مامانم که ماهوش رودید گفت:صورت تو هم معنی اسم توست مثل ماهی که دوشب پیش

توآسمون دیده بودم می ماند.

ماهوش 3 سال از پونه وپودینه بزرگتره وهم بازی خوبی برای هم بودن.

مامان با کره گوسفندی که خیلی دوست دارم ودوغ  وماست گوسفندی پذیرایی کرد چون مهمانها تازه ازراه رسیده بودن و گرسنه بودن و وقت پخت غذانبود.

بعداز ناهاربعدازظهر ازمامان خواستم من با بچه ها گوسفندا روبه چراببریم ,مامان قبول کرد,اوتانا هم با ما اومد. تادشت گلها رفتیم.

من از بره ای که داشتم(ریو) برای اوتانا می گفتم ,بچه های ریو رو که بزرگ شده بودن رو نشونش دادم.

****************

من از اوتانا وبچه ها خواستم هیزم جمع کنن تایک چای زغالی باقلقلی درست کنم,اوتانا: چای با این طمع یک چیز جدیدی برام

ساینا :تازه مامان برای ناهار دمپختک روزغال باگوشت قرمه داره,دمپختک زغالی هم برات تازگی داره.

مامان اوتانا فرصت رو غنیمت  دونست ومن رواز مامان  خواستگاری کرده,وگفت فقط یک  مراسم عقد ومحرمیت این دوتا برام مهم 

است وگرنه پسر منم درس میخونه وآمادگی تشکیل خانواده رو نداره.ا

 

 ماازگله برگشتیم به چادر مامان داشت ماست می جوشوند درحال تهیه قروت(کشک سفید) بود من و اوتانا وبچه ها کارمامان روتماشا

میکردیم, خودکار جیب اوتانا نظر پونه روبه خودجلب کرداز اوتانا خواست تا بده به دستش برای تماشا,پونه به اوتانا می گه این خودکار

بوی قروت رومیده,اوتانا میگه من دست به قروت ها هنوز نزدم!

ساینا:آه,این یک اصطلاحه, یعنی میگه مال من شد.

اوتانا: چه جالب  نشنیده بودم و قابلی نداره,سوغات من ازشهرمون به پونه است.

خانواده اوتانا وخانواده موژان برگشتند تبریزو من تابستان رادر ایل ماندم.

مامان  قضیه اوتانا روگفت وخواست حسابی فکرام روبکنم,منم گفتم اولین چیزی که درگیرش هستم درسم هست.

************

هرچند که اوتانا ازنظرم بی عیب بود.روزهامیگذشت و جدی خواستم کتاب زبان504 روتموم کنم واین کارروکردم.

سال جدید شروع شد وبه تبریز برگشتم.