درگیربودم باخودم که چه جوابی بدم به خانواده دل افروز, که باباخواست یک لیوان آب بهش بدم, بابابامتوجه شد توی خودمم,گفت :اگه همین دختررونداشتم کی لیوان آب دستم می داد,ازلاکم دراومدم و ازدرس وبچه های اتاق خوابگاهم به بابا میگفتم و شرطمون روز جمعه برسرشستن ظرفها.هروقت ازچیزی دل گیربودم با,بابا حرف می زدم
چون آدم خونسردی بود حتی اگه کاراشتباهی می کردمتندی نداشت و نصیحت نمی کرهدوهمین به من آرامش میداد.
بروبریم براادامه *************تیک پسند ونظریو..***********88....
کمی گذشت باباشروع به تعریف کردن ازخانواده دل افروز والخصوص آقای دل افروز کرد, حس کردم راجع به پیشنهاد مامان اوتانا باشه.
بابا کمی ادامه داد وگفت:پسرکونداردنشان ازپدرنخوانندش پسر,بابا جانم.
*********************
باخودم گفتم چه راحت بابااشاره کرد این هم ازطبع بی خیالیشه,چیزی نگفتم.عصر شد وگوسفنداروبه چرابردم,باخودم فکرکردم که آیامیشه هم ازپس اینهمه درس براومدو
هم ازدواج کرد,میشه. اوتانا که کیس خوبیه.
روزهاگذشت تاشروع مهرشد رفتم خوابگاه .سال انتخاب رشته بود وتجربی روانتخاب کردم وهدف اصلی من از این همه بگیروببند بود.
نامه ای ازمامان به دستم اومد که نوشته بود مادر اوتانا نامه فرستاده که این جمعه اگه نظرتون مثبته مابیایم اونجا واگه سایناجون درس داره میخواین شمابیاین
تبریزخونه موژان جون مابیایم اونجا برای امر خواستگاری.
بعدخواندن نامه به موژان زنگ زدم باهش برم پارک,توی پارک موضوع روگفتم ,اونم گفت ,خوب اونم درس وامتحان داره وراحت تورودرک میکنه ,دیریازود توهم باید عروس شی و اوبرای رسیدن به هدفت مناسبتره با هش می تونی که حرف بزنی,منم به مامانم میگم تدارک جمعه روببینه.
شب جمعه مامان وبابا وپونه وپودینه رسیدن شام روازمسوول خوابگاه اجازه گرفتم ومهمان خانه پدر موژان بودیم ,بچه هاخبرداشتن چه خبره
وپونه خیلی خیلی خوشحال بود بهش گفتم دیگه تیغش نزنی ها!.