ماجراهای ساینا قسمت 18

parastu parastu parastu · 1401/06/11 13:28 · خواندن 4 دقیقه

من بامامان رفتیم شهربرای ثبت نام دانشکده پودینه هم همراه ما اومد.دانشکده پزشکی  قشنگ بود باغچه بزرگی داشت ,ازشادی هیجان زده بودم توصحن حیاط

وارد شدیم وبه سمت ساختمان میرفتیم ,دست چپم روجلوی دهانم گرفته  بودم تاهیجان زیادم روکنترول کنم.داخل ساختمان شدیم من ومامان وارد دفتر میشدیم که

پودینه گفت من همین جابازی میکنم داشتم برگه ثبت نام روپرمیکردم جیغ پودینه بلندشد ازجابلند شدم ورفتیم داخل سالن پودینه جلوی پله هاافتاده بود برش داشتیم 

خانمی جوان بامانتوی سفید جلویم ظاهر شد وپودینه روازمن گرفت و وارداتاقی شد جلوی چشم های پودینه چراغی انداخت ومعاینه ای کردوگفت چیزمهمی نیست وفقط

 به زخم ساق پاش چسب زخمی بست   بعدگفت توورودی جدید هستی گفتم ,آره الان داشتم فرم ثبت نام روپرمیکردم ,بعد گفت من دانشجوی سال آخر پزشکی 

عمومی هستم ودرحال اتمام طرح هستم.بر گشتیم به چادر.بعدازظهر ازگله اومدم مهمان داشتیم.صدای آقای ارمایل بود سلامی کردم.آقای ارمایل کادویی دادوگفت مبارکت

باشه,بازش کن.بازکرم روپوش سفیدی بود.حس خوبی به من داد. آقای ارمایل گفت:ساینا خواهرات هم مثل توباهوش هستن ولی به آرامی تونیستن مخصوصا پونه

قول میدم اونهاهم مثل خواهرشون موفق باشن.

بعدازظهر نامه ای ازموژان به دستم رسید تونامه نوشته بود: بابام برای من جشن کوچکی توخونه راه انداخت ومن روبرای خرید به بازاربزرگ تبریز برد.

توپاساژ مشایعه رودیدم خیلی دلش برات تنگ شده راستی ازدواج کرده ,باراننده پسرعموخدابیامرز بابات ,و  ویاناهم کلاس آموزش پیانو راه انداخته ,داریان هم

موفق نشددیپلم بگیره و داره خدمت سربازیش رودراطراف بجنورد میگذرونه,مشایعه خانم خیلی خوشحال شدازاینکه بالاخره پزشکی قبول شدی

میگفت خیلی برای درس خوندن حرص خوردی,بهش گفتم دیگه پزشک خانواده داری.

 

 

 

وخبرخوبی که برات دارم اینکه بابام گفته قبل شروع کلاسها یکسفر به شمال میریم وانت بنز دوکابینه ای کرایه میکنم عقبش روپرده میکشم مثل اتاق وخانواده ساینا خانوم روبرمیداریم میریم دریا,معلم ایل آقای ارمایل روهم دعوت کن,هفته آینده میایم دنبالتون.

****************

نامه موژان خوشحالم کرد,واقعا دلم یک مسافرت خانوادگی میخواست.کاش هزینه عمل پای باباجورمیشد تابه اونم حسابی خوش میگذشت ,تومسافرت مجبوره درازکشیده باشه,اگه رتبه ام تکرقمی میشد یکسره تا تخصص بدون کنکور میخواندم وخودم پای باباروعمل میکردم,آیامیرسه اون روزی که بگن خانم دکتر ساینا به بخش جراحی.

مامان از تصمیم خانواده موژان حسابی استقبال کرد وتدارک خوراکی هایی که ازدستش برمی اومد مثل ماست چکیده وپنیر و فتیر همه رامهیامیکردحتی قرمه.

آقای ارمایل وخانواده اش  همراه ماشد وروز سفر  فرارسید ,واقعا سفربادوستان  دسته جمعی خوش میگذره.آقایون کابین جلوو خانم ها ردیف پشت وبچیه ها درقسمت باربند قرارگرفتیم وراه افتادیم.به کج راه شمال که خیلی دیدنیست, رسیدیم منظره سبز اونجا درایران تک است یک جاده تنگ پرازدارودرخت,کوچک که بودم یکبار به زیارت امام رضامشهد که رفته بودیم برای تفریح به شاندیز وطرقبه رفته بودیم اونجاهم سرسبزه اما شمال همه جاش اینطوریه.

به مازندران رسیدیم واردبندرامیرمازندران شدیم قلاب ماهیگیری کرایه کردیم و چندتاماهی آقای ارمایل شکارکرد وبعد بچه ها وبابای موژان هیزم جمع میکردن تانهار ماهی

دودی بخوریم.بعداز ظهر به ناهارخوران رفتیم وشب همانجا  داخل ماشین خوابیدیم باربند وانت مثل اتاق بود.