ماجراهای ساینا قسمت23
خداییش سفر خوبی بود انرژی خوبی گرفته بودم واسه شروع دانشگاه ,اما ماجرای دزدی حال هممون روگرفت ,من ومامان بخاطر بابا وپونه وپودینه.
وانت کرایه ای بود وبابای موژان باید پولش روبپردازه.به قول خانم آقاارمایل ,همینکه سالمیم جای شکره.
رسیدیم به بجنورد خودمون.دلم واسه چادر تنگ شده بود.
خانم ارمایل اصرارزیادی به مامان موژان داشت تابرای آش نذری اربعین بمانن.
اونها هم قبول کردن. صبح اربعین دخترها مسوول پاک کردن سبزی وخانم ها پاک کردن حبوبات بودن ها وپسرها هیزم جمع میکردن.
حین برپایی بساط آش, خانم آقا ارمایل نظر مامان موژان برای ازدواج باپسرش راپرسید.ولی خواست سریع جواب نده وحسابی فکر کنن.
حبوبات پخته شد ونوبت ریختن سبزی شد وبه دنبال آن,رشته ها ,هم زدن این دیگها کارمردها بود,و خانم ارمایل به مامانم ومامان موژان وبه بقیه گفت :شما خانما و
دخترها هرحاجتی دارین تو دل,بیاین که همی بزنین.
خانم ارمایل(خداکنه اگه خیره جوابشون مثبت باشه وانتشون هم پیدابشه).
مامان موژان(الهی همه جوونا خوشبخت شن منجمله موژان خودم , وانت هم پیداشه الهی).
موژان(خداعقلی به کله ساینا بندازه, به اوتانای بیچاره فکرکنه, عاشقش رو,ول کرده , خداکنه وانت پیداشه بیچاره بابام ,لعنت به دزده).
ساینا(الهی میشه زود خودم جراح شم وپای بابام مجانی عمل شه).
پونه(خدایااینقدر ساینا من روامرونهی نکنه,نبودراحت بودم).
پودینه(بابا من رو به اندازه ساینا دوست داشته باشه).