ماجراهای ساینا****قسمت اول
سلام.ساینا دوخواهر دوقلوکوچک 3ساله داره که باپدرومادرش درایل زندگی میکنند.تنهافامیل اونها خانواده آقای هرمز پسرعموی پدرش است که دراستان دیگر ودور ازاونها درشهر تبریز زندگی میکنند.
پدرسایناگفته بودکه کودک بود عمویش ازشغل گوسفنداری وزندگی درایل خسته شده بود وگوسفندان خود رافروخته وبه شهر تبریز رفته بوددرکارگاه کفش سازی مشغول کارشد و سالهابعدفهمیدم کارگاه چرم سازی راه انداخته است. پدرساینا روزها گوسفندان روبرای چرابه پای دامنه کوه که دشتی ازآلاله هاست می برد.اویکی از بره هارودوست تر داشت اسمش روگذاشته بود ریو.اوبابچه های ایل زیاد بازی نمی کرد. بیشترباخودش بود گاهی باریو ودوخواهر دوقلویش پونه وپودینه.صبح که میشد همیشه بعدازرفتن پدربه گله بیدار میشد.صبح شده بود ومثل همیشه با شعاعی ازنور که ازدرز چادربه داخل می تابید بیدارمی شد.بعد ازخوردن صبحانه دفتر وقلم به دست میگرفت ودوان دوان به طرف چادر آقای ارمایل می دوید.ساکت وآرام درکنارستون چادرمی نشست,گاهی بعد ازاتمام درس کلاس خود پای کلاس درس سال بالایی ها می نشست. کناریکی از پایه های چادرمی نشست وباذوقی فراوان به چهره آقای ارمایل نگاه می کردتااولین جمله شروع درس رابشنود وغرق درمطالب می شد. وقتی به خانه برمیگشت بازی اومروردرس وحرفهای آموزگارش آقای ارمایل بودباچوبی کنار چادر برروی خاک حک می کرد.نمره ای کمتر از 19نداشت. بعداز اتمام دوره ابتدایی هرروز ازپدرش می خواست که درشهر به ادامه تحصیل بپردازه .بابا من نمی تونم ازفکر ادامه درس چشم پوشی کنم ازبچگی آرزوداشتم پزشک ایل خودمون بشم.دخترم ماتوان زندگی درشهررونداریم,دوست داشتم بتونم توروبفرستم ولی پیش کی!.
روزها می گذشت ومن(ساینا) به مادر دردوشیدن شیرکمک می کردم واون روزی روکه او نون می پخت رودوست داشتم بوی که از زدن زواله خمیر به سنگ داغ بلند میشد دوست داشتنی بود.دم غروب که پدر ازچرا اومد خواستم که ریو رو فرداصبح توآغل بگذاره تاباهش بازی کنم.
صبح بعد خوردن صبحانه,ریو رواز آغل بیرون آوردم وقدم زنان میرفتم ریوهم گاه علف میخورد گاه دواندوان بازی میکرد.آقای ارمایل رودیدم ازمن خواست یک ,ماهی بجایش کلاسهاروبرپاکنم پسرش بیمارشده بود ودکترگفته بوده که بایدبستری بشه.منم قبول کردم.دوقلولوها روباخودم به چادر کلاس می بردم. ما جرا های ساینا ازاینجا شروع میشه بادیدار اتفاقی بابا وپسرعموش تنهافامیل او.
🥀 🥀