ماجراهای ساینا قسمت25

parastu parastu parastu · 1401/07/03 10:26 · خواندن 4 دقیقه

هنوز خبری از پیداشدن وانت نشد, سه روز به بازگشایی دانشگاه مانده بود,شور واشتیاق زیادی داشتم,پول شارژ تلفن همراهم تو این سه روز بالا رفته بود ,2ساعت به راه دورابا موژان حرف میزدم,بیشتر بیرون  باگله سرم روبند میکردم.

 

 

 

این سه روز گذشت.دانشگاه علوم پزشکی بجنورد بازشد.این روبگم,پودینه مدرسه نمونه قبول شده که خوبه خوابگاه داره,اما برای پونه ,موندم روبندازم به مسیِول خوابگاهمون. اوبازیگوشه  وگرنه مثل پودینه نمونه قبول میشد خوب بود,بامنم بندنمیاد.چندروز بعد رفتم پیش مسیِول خوابگاه وشرایط پونه  واینکه بابام نمیتونه خانه ای واسش اجاره کنه,اوهم باکلی شرط وشروط قبول کرد.

پونه ازاینکه بامن هم خوابگاهی بشه که خوشحال نبود,اما شادبود اونم مثل پودینه میتونه ادامه تحصیل بده.

********************

ازبچه های دانشگاه شنیده بودم استادی که برای زبان انگلیسی قراره واسمون بیاد,نابیناست.

به پودینه کلید اتاق رودادم وگفتم زیاد توراهرو نگردی,  روز درمیون باپونه تا خیابون میرفتیم. 

توسلف بودیم یکی از بچه ها گفت اسم استاده که نابیناست دل افروزه,

پونه:دل افروز

باپام یواشکی زدم به پاش.بعد سلف بهش گفتم احمق کوچولو,اگه بهت میگفتن   اون دل افروز چکارست,چی میخواستی بگی,ها!.زیب دهنتو سفت کن.

********************

کلاس زبان داشتیم.من ردیف دوم نشسته بودم, استاد زبان انگلیسی واردشد,سرجاخشکم زد.

آه خدای من ,نفسم چند 

بند اومد ,یک فشارکمی توخودم حس کردم سعی زیادی برای کنترول احساسم کردم که دیگران متوجه حالتم نشن.

چی  برسر اوتانا اومده!!!!.

کلاس تموم شد. بد شانشی من  تنها استاد زبان دانشگاه بود نشد بایکی دیگه درس روبردارم.

مواظب بودم صدام توکلاس درنیادولی هول این روداشتم بچه ها فامیلم روصدانزنن.

این ترم تموم شد.به پونه نگفته بودم استاد زبان,اوتاناست,تامجبور نشه همچین رازی رواز مامان مخفی کنه.

ترم بعد هم زبان انگلیسی داشتیم ,خدابخیر بگذرونه.زبان تخصصی داشتم,این ترم دوروز درهفته با,اوتانا درس داریم و وسلام.

یکی ازروزها درکلاس اوتانابچه ها بیرون می رفتن من مشغول جمع کردن کتاب وجزوه ها بودم ,اوتانا هنوز پشت میزش نشسته بود,سریع می رفتم

تا از باقی دانشجویا عقب نمونم,هول داشتم بااوتانا تنها توکلاس بمونم اونوقت مجبورمیشدم ازش خداحافظی منم,اون صدام روبشناسه.

همین که میخواستم پشت سربچه هاازکلاس خارج شم شانم به بدنه اسکلت نزدیک درکلاس ,خورد وافتاد.صدای اوتانا بلندشد.