ماجراهای ساینا******قسمت دوم

parastu parastu parastu · 1401/04/30 10:22 · خواندن 10 دقیقه

نزدیک ظهر بود ومن اطراف آغل گوسفندا  با ریو  مشغول بازی بودم بابارفته  به شهر برای فروش محصولات لبنی رفته بود .  بابا ازمغازه که بیرون میاد کنارخیابون ماشینی  جلوش ترمز میزنه از ماشین بیرون میاد بابامیبینه اوپسر عمو هرمز.                    

  باباوپسرعموش بعداحوالپرسی ,آقای هرمز ازکاروبارش می گه بهد که ازباباازعلاقه زیادمن به درس میفهمه شماره تلفن وآدرس

خونش رومی ده ومیخواد من پیش اونا برم بااصرار زیاد بابا قبول میکنهه. ظهر برای صرف ناهاربه چادر که نزدیک شدمند  صدای بلند باباروکه باشادی

صحبت میکردرومیشنیدم.باتعجب سرعتم رو بیشتر کردم چادرروپس زدم بابا به من نگاه کرد گفت بیادخترم که آرزوت موش میبراورده شده ,من بهتم زد.                                                                                                                                                       

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                          

مامان گفت چراخوشگت زده ,باباامروزبازارپسرعموش رودیده وخواسته توبرای ادامه درس پیششون بری.بابا سرسفره ازخانواده پسرعموش میگفت,اینکه دختر به سن من پسری که یک سال ازمن کوپکتره.واینکه مغازه کفش فروشی روتوسعه داده وکارخانه چرم سازی راه انداخته. بعدازظهر قبل از اینکه به چرا بره مامان بیرون  راجب رفتن من بابا صحبت میکرد.

آخه شهراونا باشهر ماخیلی دورررره                                                                                                  بابا مامان

 

رومتقاعدمی کنه .     من پرجنب وجوش تراز همیشه روزهاروپشت سرمیگذروندم  تااینکه روز موعودرسید. شروع سال

 تحصیلی من 10   ساله شده بودم.  صبح باصداهای پونه وپودینه که درچادر باهم  بازی میکردندبیدارشدم اومدم بیرون مامان مشغول تلم زدن شیر بود داشت کره میگرفت سلامی کردم مامان جوابداد  وبعد گفت لباس ووسایلهایی که لازم داری روآماده کن که فردامیری.ازاین رویاهام روبراورده  میدیدم خوشحال بودم  اماازاینکه مجبورم از باباومامان وپونه وپودینه وریو دور 

بشم خیلی ناراحتم ,کاش میشد خانوادم به شهر می اومدن.نمی دونم میتونم ازاین محیط خرم دل بکنم. از چادرمون ,ازمحیط نقاشی کردم دم غروب به آغل رفتم تااز ریو هم نقاشی بکشم تاوقت دلتنگی هام تماشون کنم. بابا  با آقاهرمز تماس گرفته بود قراربود فرداراه بیفتیم. صبح فردا راه افتادیم.اولین باربودکه به راه دور می رفتم واولین باربود که سوارقطار شده بودم.کوپه که من وبابا انتخاب کرده بودیم یک پیرزن وپیرمردی بود به نام پگاهی.باباساک رو روباربند کوپه گذاشت وتوراهرو اومدیم تالحظه ای که قطارحرکت نکرده  داخل قطارر من رایوتماشاوبررسی کنیم.*****برای ساینا جالب بود باخودش می گفت این خونه شیکتر از چادر های ماست ازنظر او قطار ی یک خانه متحرک ومجهزیست.***      🚊  

سوت حرکت به صدا درآمدمن وبابا به کوپه برگشتیم.خانم پگاهی عکس دختر ش رواز ساکش وبه من نشون داد  گفت قراره به زودی نوه دارشده وبرای مراقبت وکمک به دخترش به شهرپسرعموی بابا میرن. اونااز اهالی روستایی درشهرمابودن.خانم پگاهی حصیرباف بود مقداری حصیر همراه

داشت که برای سرگرمی باخود آورده بود از اون حصیرها برای من گلسری درست کرد.صدای تلق تلق قطار یاد صدای زنگوله های دام درایل منو

مینداخت.یکشبانه روزونصفی درراه بودیم.  ازخانم وآقای پگاهی خداحافظی کردیم.باباتماسی باآقاهرمز گرفت.درخونه آقاهرمز رسیدیم خود خانم پسرعمو درروباز کرد باچهره ای گشاده ازمااستقبال کرد.خونه در بزرگی داشت, بزرگتر  ازدرآغل گوسفندا.ازحیاط بزرگی که باغچه بزرگی دروسطعد وحوضی داشت گذشتیم بعدازگذر از ایوان واردراهروه  واز آن به سمت اتاق خیلی بزرگ که هال پذیرایی نام داشت راهنمایی شدیم. مبلهای 

سلطنتی بزرگ که اون زمان اسمشوبلد نبودم.

زن پس عمو که به او زن عمو می گفتم شروع کرد ازپرسیدن مامانم وپونه وپودینه.دوتادختر جوان هم سن وسال وارد هال پذیرایی شدن حدس

زدم خدمتکارباشن.همینطور که بابامیگفت پسرعمو(هرمز) پولداره.باشیرینی وچند مدل میوه ازماپذیرایی شد.پسرودختری سن وسال من بالبسهای شیک وارد هال شدن به نام های

داریان ,ویانا. زن عمو (زن پسرعمو بابا) از دخترش ویانا خواست اتاق من رو بهم نشون بده . اتاق شیکی به رنگ نارنجی بود.رنگش رودوست داشتم.

مدتی بعد آقاهرمز اومد  موقع ناهار شد خدمتکار وارد شد وگفت:خانم ناهار آمادست.من باخودم شروع کردم به حرف زدن,ایناخیلیییییییی باکلاسن شورشودراوردن.

بهتره خیلی مراقب غذاخوردنت باشی,اصلا بهتره کم بخوری وپشقاب روخالی نکنی.

کنارویانا روی صندلی ناهارخوری نشستم.مکث میکردم ببینم اول اوچکارمی کنه.مثل اودستمال روی پام گذاشتم,باباهم همین کارروکرد.خدمتکارها نوبتی دیسها رومی آوردن اونا منظورم خانواده آقاهرمز باچنگال وبه مقدارکمی برمیداشتن ولی بابا فقط ازدودیس غذابرداشت طوریکه پشقاب جانداشت ازدیسای دیگه غذاجاکنه.

بعدازظهر قرارشد بریم شهربازی. آقاهرمز مسیرخونه تاشهربازی روکالسکه قرمزی کرایه کرده بود تاتفریح کنان بریم.کالسکه سواری از بازی باوسایل برقی پارک جالبتربود.پارک شهر خدمون هم داشت ولی اول باری بود که باکالسکه توشهرگذرمی کردم.شب شد آقاهرمز بابا روبه ترمینال رسوند  ومن وخانواده آقاهرمز برگشتیم خونه.

صبح فردا ازهمه زودتربیدارشدم.خدمتکاری توحیاط مشغول تمیزکردن تنباکوبود.بامن شروع کردبه صحبت کردن,اسمش مشایه خانم بود اوزنی جوان باریک اندام باموهای طلایی بود.

 اززندگیم درایل برای اوشرح می دادم.مشایه گفت :دوشیزشاینا  بعدصبحانه هرروز برای خانوم قلیون چاق میکنم. چنددقیقه دیگه وقت خوردن صبحانه هستش وامروز اولین روز شروع مدرسه هستش برو به هال پذیرایی.زن عمو ,خدمتکارها, بچه های هرمز آقا وهمه رفتارخوبی بامن داشتن.

درسهایم عالی بود. آقاهرمز من رو تومدرسه ویانا ثبت نام کرد امانه دریک کلاس. هم میزی من موژان دوست صمیمی وخوش قلبی بود. اوهم خوشگل بودوهم خوش قلب اتفاقا بچه خوش قلبی بود.زن عمو  به من گفت ساینا آخراین هفته قرار برای خرید لباس وهرچه خواسی تعارف نکن ویادداشت کن.تومثل ویانای خودمی. ممنون زن عمو هرمز.آق هرمز مردمهربان وکم حرفی بود صورتی بشاش وموهایی

 

 

 

 

موهایی طلایی وهمیشه لبخندی برلب داشت.کمتردرخونه حضورداشت.آخرهفته شد من و داریان ,ویانا ومشایعه ویک خدمتکاردیگه وزن عمو

راهی بازار مرکزی شهرشدیم.,وارد دالان در که نام پاساژی در4طبقه بود شدیم.من ویانا وداریان باپله برقی بازی می کردیم,یهو صدایی بلند شدوگفت:آهای, فهمیدم منظورش به ماست.همه به طبقه سوم رفتیم با اینکه کمد ویانا پرازلباس بود اوبازهم ازاون لباسهای شیک برداشت

گفتم باخودم گفتم کجای کمدش می خواد جاکنه.زن عمو هم برای من پیراهنی شبیه به پیراهنی که ویانا انتخاب کرده بود انتخاب کرد. لباس روبه دست گرفتم

بی اختیاردودور دورخودم مثل فرفره چرخیدم. چون دوست داشتم گلسری که خانم پگاهی توقطاربه من داده بودروبدم به ویانا

ازخانم مشایعه خواستم جعبه کادوی هم لازم دارم.ویاناوداریان  خودنویس و... برداشتن من هم ماژیک ومدادطراحی و زن عموگفت

برازنده توست که بوم نقاشی بزرگی روهم برداری.بعدازخرید وقبل ازبرگشتن به خونه همه به کافیشاپ درهمون دالان رفتیم.

روز خوبی روگذروندیم. فردایش نامه ای برای خانوادم نوشتم وخانم مشایعه نامه راپست کرد.شب شد آقاهرمز گفت درماه آینده

یک هفته کارم روتعطیل می کنم وهمه باهم می ریم به پیش خانواده پسرعمو.بازمن شب نامه ای نوشتم برای مادرم تااین خبر او

روخوشحال کنه. باچرب زبونی پیش مشایعه رفتم,بنده خداهنوز دیروز رفته بود پاکت نامه روپست کنه.مودبانه ازش خواستم  نامه

روپست کنه.اونم گفت لابد خبر رفتنت به ایل روبهشون می خوای بدی. مشایعه زن زیرکی بود.اگه همه جانبود غولولی حواسش

به همه جا وهمه چیز بود. برای همین مدیریت خدمتکارا روبه عهده داشت. من اورودوست داشتم.

بعدازظهربود  زن عمو سرگرم کوبلن بود ویانادرحال نواختن پیانو,صدای پیانوباهمه گویی حرف میزد لالایی بود برای همه.داریان دچرخه سواری میکرد.من هم دفتر ریاضی دستم بود ورسم تابع  خطی روکارمیکردم. یک هو به فکرم خورد دوست کلاسم موژان

همراه مابه ایل بیاد ,از اونجا براش زیاد حرف زده بودم ,مشاق دیدن ریو ازنزدیک بود,نزدیک زن عمو شدم واین خواسته رومطرح

کردم اوهم گفت اول باآقاهرمز درجریان بگذارم بعد به او بگو.

آقاهرمز قبول کرده بود  من هم درمدرسه به موژان گفتم خوشحال شد,گفت اگه بابا ومامان قبول کنن خوب می شه.

ازاونجایی که بابای موژان آقاهرمز رومی شناخت قبول کرد.

زمان رفتن شد صبح روزی که می خواستیم بریم زن عمو گفت:شاینا بامشایعه به بازاربرو وبرای بابا ,مامان وپونه وپودینه

هرچی میخوای خرید کن شهرماسوغاتی هم زیاد داره کفشهای چرمی تبریز معروفه.به مشایعه گفتم توهم میای.مشایعه:نه من باید خونه باشم وگرنه خدمه هاسرخود میشن,وگرنه دوست داشتم خونوات رو وهمینطور ریو روازنزدیک بببینم.

بعدازظهر باماشین آقاهرمز راه افتادیم.راننده آقاهرمز آهنگ نمیرم ولایت روگذاشته بود.به ایل که رسیدیم بابام گفت الان که خیلی

خسته اید فرداناهارمیریم دشت گلها .پونه وپودینه بزرگ شده بودن ,خوب می تونستن صحبت کنن,من هم کتاب داستان  بززنگوله پا ودوتاعروسک براشون گرفته بودم. بابچه هااطراف ایل راه میرفتیم این همه چادر بافاصله زیاد ازهم وکلا  منظره ایل برای واریان و ویانا عجیب بود.بچه هاسریع ریو  رواز باقی بره هاشناسایی کردن چون الحق نقاشی ریو روخوب کشیده بودم.

 

مامان از درسهایم اززن عمو پرسید. زن عموگفت:عالی,خیلی خوب, مامان گفت:پس امیدی هست ایل ماهم یک دکتر داشته باشه.

هفته تموم شد وبرگشتیم. ازخیابون جلوخونه عبور میکردیم موتوری به آقاهرمز خورد, آرامش من هم درخونه آقاهرمز خورده شد.

قبل بردن به بیمارستان آقاهرمز فوت میکنه.  همه اهالی خونه آقاهرمز رودوست داشتن به خدمه خونه خوب رسیدگی میکرد.

طفلی ویانا و ,واریان. مرگ پدر برای همه دردناکه چه برسی هنوز کوچکی وبابات جوونه.الهی پدرومادرا تاپیری  سایه سر بچه ها

باشن. اون روز واریان . ویانا تواتاق دررو روی خودشون قفل کرده بودن. صدای بلندبلند گریه کردن زن عمو حال وهوای خونه رو

مدام بدترمیکرد. اما صدایی از ویانا و واریان بلند نبود. خانم آشپز بیرون رفته بود گل گاوزبون بخره  .منم گریه میکردم خانم مشایعه

 لیوانها ی دم کرده گل گاوزبون روتوسینی گذاشت. برای تشییع جنازه بابام اومده بود بعد رفتنش روزهاکه میگذشت زن عمو وبچه های پسرعمو بارفتارشون بامنسردترمیشد.توهینی نمیکردن اماانگار من رومقصر میدونستن.