داستانی,سرگرمی,آموزشی

داستانی,سرگرمی,آموزشی

تنوع درپستها خیلی زیاداست و این وبلاگ شامل آموزشی وسرگرمی وداستانی میباشد.

ماجراهی ساینا قسمت 19

ماجراهی ساینا قسمت 19

parastu · 12:18 1401/06/17

روز بعد راهی گلستان شدیم ,وارد شهر گنبدکاووس شدیم دراین شهر برجی آجری برفراز تپه خاکی قرارداره,آقای ارمایل میگه , درزمان گذشته نوعی آتشدان بحساب می آمده,

 وموبدان بایداز آن مراقبت میکردن.وبزرگترین برج تمام آجری جهان شناخته شده است, دریونسکو به ثبت رسیده  به دست بزرگترین پادشاه ال زیار شمس المعالی قابوس

  که مردی فاضل بوددستورساختش راداده وآرامگاه خودش هم اونجاست.

بریم ادامه

 

پذیرش نویسندها

پذیرش نویسندها

parastu · 22:05 1401/06/14

 

اگردستی به قلم شاعری  دارین یاذوق طنز گویی دارید ویادوستانتون ,بارعایت اصولی که چندان دست وپاگیر نیست   نویسنده قبول میکنم .کافیه درخواست بدین.

روز بزرگداشت شهریار وشعروادب پارسی مبارکه

شرایط نویسندگی:

  1. مسخره کردن دیگران و اشاره به شخص خاص, وتوهین وخارج از شعن نوشتن ممنوع. 
  2. اندازه فونت 16
  3. تراز متن  راست چین
  4. تصاویر وگفتار غیر اخلاقی  ممنوع وباجنبه باشیم.

اگه مایل به نویسنده شدن دراین وبلاگ رودارین, درخواست بدین به لینک زیر

https://blogix.ir/admin/account/employment/create?blog=paractu

ماجراهای ساینا قسمت 18

ماجراهای ساینا قسمت 18

parastu · 13:28 1401/06/11

من بامامان رفتیم شهربرای ثبت نام دانشکده پودینه هم همراه ما اومد.دانشکده پزشکی  قشنگ بود باغچه بزرگی داشت ,ازشادی هیجان زده بودم توصحن حیاط

وارد شدیم وبه سمت ساختمان میرفتیم ,دست چپم روجلوی دهانم گرفته  بودم تاهیجان زیادم روکنترول کنم.داخل ساختمان شدیم من ومامان وارد دفتر میشدیم که

پودینه گفت من همین جابازی میکنم داشتم برگه ثبت نام روپرمیکردم جیغ پودینه بلندشد ازجابلند شدم ورفتیم داخل سالن پودینه جلوی پله هاافتاده بود برش داشتیم 

خانمی جوان بامانتوی سفید جلویم ظاهر شد وپودینه روازمن گرفت و وارداتاقی شد جلوی چشم های پودینه چراغی انداخت ومعاینه ای کردوگفت چیزمهمی نیست وفقط

 به زخم ساق پاش چسب زخمی بست   بعدگفت توورودی جدید هستی گفتم ,آره الان داشتم فرم ثبت نام روپرمیکردم ,بعد گفت من دانشجوی سال آخر پزشکی 

عمومی هستم ودرحال اتمام طرح هستم.بر گشتیم به چادر.بعدازظهر ازگله اومدم مهمان داشتیم.صدای آقای ارمایل بود سلامی کردم.آقای ارمایل کادویی دادوگفت مبارکت

باشه,بازش کن.بازکرم روپوش سفیدی بود.حس خوبی به من داد. آقای ارمایل گفت:ساینا خواهرات هم مثل توباهوش هستن ولی به آرامی تونیستن مخصوصا پونه

قول میدم اونهاهم مثل خواهرشون موفق باشن.

بعدازظهر نامه ای ازموژان به دستم رسید تونامه نوشته بود: بابام برای من جشن کوچکی توخونه راه انداخت ومن روبرای خرید به بازاربزرگ تبریز برد.

توپاساژ مشایعه رودیدم خیلی دلش برات تنگ شده راستی ازدواج کرده ,باراننده پسرعموخدابیامرز بابات ,و  ویاناهم کلاس آموزش پیانو راه انداخته ,داریان هم

موفق نشددیپلم بگیره و داره خدمت سربازیش رودراطراف بجنورد میگذرونه,مشایعه خانم خیلی خوشحال شدازاینکه بالاخره پزشکی قبول شدی

میگفت خیلی برای درس خوندن حرص خوردی,بهش گفتم دیگه پزشک خانواده داری.

 

 

 

ماجراهای ساینا قسمت 17

ماجراهای ساینا قسمت 17

parastu · 12:49 1401/06/04

مادروپدر  اوتانا به بجنورد رفتن تااصل قضیه رو برای مادروپدرسایناتوضیح بدهند تا ساینا رومتقاعد کنن. مامان ساینا نامه ای به ساینا فرستاد وکل ماجرا رونوشت.

ساینا جون مامان,اون دختر دروغ نگفته ولی این روبدون که گاهی مامقصرنیستیم اما نمی دونیم چطوری بازگو کنیم.اوتانا بادختری 3سال پیش نامزد میکنه که ازهمسایه های محله قبلی اونها بوده خیلی همدیگر رودوست داشتن ,نامزد اوتانا فرزند خونده  پیرمرد وپیرزنی بوده وخودش خبر ازاین موضوع نداشته یک روز از دبیرستان به خونه میاد 

که باصحنه  تکاندهنده ای روبرومیشه, پدرش رو توی حیاط بر زمین افتاده میبینه  که شلنگ آب باز واو درحال آب دادن به درخت و گلهای توی باغچه بوده  بسمت خونه میره تابه مامان خبربده که اورو درآشپزخانه افتاده برکف آشپزخانه کنار گاز میبینه  شوک ناگهانی به او وارد میشه مرگ غیرمنتظره پدر ومادر دریک روز ودر یک صحنه اثر بدی به مغز او وارد  میشه وبعد از بستری  دربیمارستان  باتشخیص دکترها اوبه فلج مغزی دچارشده و یک بیمارکاملا روانی است والان دریکی ازاتاقهای منزل  آقای دل افروز 

نگهداری میشه,او کسی رونداره و  اوتانا حاضر به سپردن او به بهزیستی نبوده.

********************

ساینا: آه خدای من اون صداهایی که ازاون ته سالن ازاتاقی می اومد ,حیوونی درکارنبوده!!

 

ماجراهای سایناقسمت16

ماجراهای سایناقسمت16

parastu · 17:27 1401/06/03

روز جمعه بعدازظهر  خونه پدرموژان منتظر خانواده دل آرام بودیم.اونهااز راه من وموژان درآشپزخونه بودیم, استرس داشتم اما سعی میکردم به چهره نشون ندم.

موقع بردن چای وروبروشدن بامهمونها شد.

موژان سینی چای روآماده کردوداد دستم وگفت عروس خانم نوبت توست,سینی روگرفتم تادم آشپزخانه رفتم چای درون سینی ریخت ,برگشتم موژان دوباره مرتب کرد 

وچای رو درون استکانها ریخت وسینی روداد دستم,برگشتم سینی  به لرزه اومد ودوباره چای درون سینی ریخت. برگشتم.

موژان: غیر درس خوندن کار دیگه ای بلد نیستی دختر.

دوباره موژان سینی رومرتب کرد  استکانها روسرخالی چای کردوگفت  یک نفس عمیق بکش  ,وخودش تادم آشپزخانه سینی روآورد وداد دستم. اومدم پیش جمع

 

برطرف کردن بوی مرغ یا ماهی خام ازدست .رفع شیره درخت ازدست

برطرف شدن بوی گوشت خام باعملی ساده

عزیزانی که هنگام پاک کردن ماهی یامرغ  حتما دستانتان بوی اون رومیگیره وبرایتان ناخوشاینده,خوب بعداتمام کار,دست خودراکه باصابون یامایع دستشویی شستید ,اگه بلافاصله یعنی دستتان خیس است به کناره  ظرفشور چندباربکشید ,بوی بد برطرف میشه,

حتما امتحان کن. درادامه مطالب

 

 

موژان(قسمت6-نام گذاری روز جهانی)

قدما روز جهانی زن یامادر معروف بود,ازاوقدما,هیچ مردی اعتراض نداشت که نداشت.باباابهت داشتن ,یه چیز دگه هم ورگم,بذارورگم,خوب عجله نکن بذارورگم,فردا هو فردا

روز جهانی ریش وسبیله,به مبارکی مردای قدیم, اینای حالا که ازم ته مزنن, که چشمشان بهش نیفته.

حالا که روز بابا گذاشتن گفتن به باباها برنخوره,بابام دعواراه افتاده ,هم بهتر که بربخوره. باباهه مگه بریه ننت چارقت 120000تومنی  خریدی وبریه مو جوراب40000

خریدی خواب اونجه همش 40000 تومن داشتم.

*********مرم بریه ادامه های تیک نمدنوم چی چی وچی چی یادت نره**************

ماجراهای ساینا قسمت,15

ماجراهای ساینا قسمت,15

parastu · 15:14 1401/05/30
درگیربودم باخودم که چه جوابی بدم به خانواده دل افروز, که باباخواست یک لیوان آب بهش بدم, بابابامتوجه شد توی خودمم,گفت :اگه همین دختررونداشتم کی لیوان آب دستم می داد,ازلاکم دراومدم و ازدرس وبچه های اتاق خوابگاهم به بابا میگفتم و شرطمون روز جمعه برسرشستن ظرفها.هروقت ازچیزی دل گیربودم با,بابا حرف می زدم چون آدم خونسردی بود حتی اگه کاراشتباهی می کردمتندی نداشت و نصیحت نمی کرهدوهمین به من آرامش میداد.

 

 

 

 

بروبریم براادامه *************تیک پسند ونظریو..***********88....

 

 

ماجراهای ساینا قسمت 14

ماجراهای ساینا قسمت 14

parastu · 18:05 1401/05/28

وقت نشد نامه ای بفر ستم و برای مامان کلی مهمون ناخونده داشتم.ازتبریزتا بجنورد باماشین نزدیک 2روز زمان لازمه.ماشین بابای  موژان زودتر ازماشین

آقای دل افروز رسید.ظهربود  رفتیم چادرمون و بابا ,باخواهرام بودن و مامان باگوسفندابه چرا رفته بود.با کوزه ای ازدوغ ازموژان وبا با ومامانش پذیرایی

کردم. 

مامان هم سررسید بعدازاحوالپرسی به مامان گفتم خانواده شاگردی که دارم هم به زودی سرمیرسن,مامان خیلی خوشحال شد چون مافامیلی نداریم

کسی به خونه ما زیادنیامده مگه آقای ارمایل.

خانواده دل افروز از راه رسیدن,سلام و احوالپرسی شد مامانم که ماهوش رودید گفت:صورت تو هم معنی اسم توست مثل ماهی که دوشب پیش

توآسمون دیده بودم می ماند.

ماهوش 3 سال از پونه وپودینه بزرگتره وهم بازی خوبی برای هم بودن.

مامان با کره گوسفندی که خیلی دوست دارم ودوغ  وماست گوسفندی پذیرایی کرد چون مهمانها تازه ازراه رسیده بودن و گرسنه بودن و وقت پخت غذانبود.

گرفتن حاجت

گرفتن حاجت

parastu · 13:58 1401/05/25

 

سللام.امروز اسمه خداوند رامنتشرکنید به نیت اینکه بزرگترین مشکلت حل بشه یاالله یاکریم یارب یاسبحان یامجید  یکبارامتحان کن لااله الا الله محمدرسول الله این جمله

 مبارک رابرای سه گروه بفرست  ان شاالله حله.

ماجراهای ساینا قسمت 13

ماجراهای ساینا قسمت 13

parastu · 10:11 1401/05/24

خانم کیومرثی من روبه دفترخواندوگفت ثبت نام  برای المپیک شروع شده می خوام اسم تورو, رد کنم تصمیمت روبگیربرای چه رشته ای

می خواهی امتحان بدی بعد خبرش روبه من بده.یکی دو روزی گذشت باخودم گفتم برای کسب رتبه هست که خانم میخواد من المپیاد

شرکت کنم وباید وقت زیادی رو روی همون درس بگذارم که بابرنامه کاری من جورنمیشه,رفتم پیش خانم کیومرثی مدیرمون وگفتم نه 

خانم ولی قول می دم کنکور بارتبه ام خوشحالتون کنم.خانم کیومرثی:امیدوارم موفق باشی دخترم ,خوشحال بودم که قبول میکردی,هرچی صلاحت هست .

***********

دنبال کنین ,باتیک دنبال کردن شماخواننده محترم جدید میتونید ماجراهای قبلی ساینا ودیگر پستها روببینید,تیک پسند ونظر ازشما باتشکر***************      ادامه داستان 

 

 

ادامه ساینا قسمت 12

ادامه ساینا قسمت 12

parastu · 15:44 1401/05/23

کمی که به ماهوش درس دادم خانم آمد وگفت ساینا فردابعدازظهر کلاس تدرس ماهوش تعطیله وجشن تولدی براش داریم تو ودوستت موژان دعوت هستین حتما حتما

بیاین . 

ماهوش:آره سایناخانم حتما بیاین.

ساینا:حتما خانم ممنون.

**********

من که به پولی که دریافت میکنم احتیاج دارم,خانم هفته قبل لابد برای این نگفته که من به خرج نیفتم ,هیچ کی این رونمیدونه اونی که هنر داره همیشه هدیه توجیب داره.

خوبه  ازماهوش یک تابلو بسازم.

ماهوش جون عزیزم یک کاغذ آچارومداد سیاه بده لازم دارم عزیزم ویک ربعی بشین استراحت کن که بعد یک امتحان ریاضی  کوچکی ازت بگیرم.

بدون متوجه شدن ماهوش سریع یک طراحی کلی ازچهره اوگرفتم  وریزه کاری هارو گذاشتم توخوابگاه بکنم.

امتحان ماهوش روکه سریع گرفتم ,خانم اومد دراتاق وگفت امروز دیر تر کلاس روتعطیل کردی داره تاریک میشه صبرکن اوتانا برسونتت.

 

ماجراهای ساینا قسمت12

ماجراهای ساینا قسمت12

parastu · 14:50 1401/05/23

اوتانا:مامان, به نظرشما ساینا چطوردختریه, ازاینکه دوباره خواستم برای درس ریاضی  ماهوش معلم خصوصیش بشه معلوم میشه دخترقابل اعتمادیست.

مامان مکثی کردوگفت:چطور ,چرااین رو پرسیدی؟!  

اوتانا:هیچ چی,فقط خواستم بدونم ,چون  منم احساس خوبی ازش دارم حس میکنم اون هم جزو خانواده ماست انگار همون حس اعتمادکه میتونیم بهش داشته باشیم.

مامان:من  ازخانوادش چیززیادی نمیدونم, که اون رومیتونم از دوستش بفهمم.خانواده دوستش توشهرماست,یااینکه میتونیم باخود ساینا سری به خانوادش بزنیم.

اوتانا:مامان حالا مگه من چی گفتم.

مامان:پسرم دوست دارم حس بیشتری نسبت به سایناداشته باشی.توبایدآزیتا رو فراموشش کنی.ازدست توکاری واسش ساخته نیست. می خوام ساینا و دوستش روبرای

تولد ماهوش دعوت کنم. راجب حرفهام فکرکن بچه.     (((تیک پسند یادت نره مرسی ))))

 

 

بریم برای ادامه اگه داستان رومیپسندین برای انرژی پسندی و کامنت مممنون

ماجراهای ساینا قسمت 11

ماجراهای ساینا قسمت 11

parastu · 10:12 1401/05/22

جمعه ها,سلف غذا درمدرسه تعطیل بود اون روز بیشتربچه ها حاضری می خوردیم چون اجازه آشپزی به ما داده نمی شد.جمعه ها نوبتی سفره غذاروپهن میکردیم,واگه 

ظرف کثیفی بود می شستیم. من شرط براین  گذاشتم هرکی نماز ظهررو زودترخواند ازپهن وجمع کردن سفره وشستن ظرف آزاد است.

سال اول دروس برایم راحت بود.کتاب زیست سال بعد روگیر آورده بودم وهمچنین کتاب زبان 504وروزی یک ساعت به این دوکتاب وقت می گذاشتم.

خونه آقای دل افروز سرساعت می رفتم اصرار زیادی برای ناهارمی کردن اما وقت برای من ارزش زیادی داشت بنابراین قبول نمی کردم حتی زمانی برای گشت وگذار

باموژان رونداشتم.اوتانا  کم درجلوی چشم من ظاهر می شد,اودانشگاه رشته زبان انگلیسی می خواند ازآرام بودنش معلوم بود اهل درسه.اوکجا وداریان پسر هرمز آقای خدابیامرز کجا,فکرنکنم دیپلمش روهم آخربگیره.ترم اول دبیرستان گذشت دستمزد 6ماهه من داده شد و مقداری برای خودم برداشتم وباقی روبرای خانوده ام همراه نامه

پست کردم ,این پول دهانم روشیرین کرد بدم نیامد  که اگر دوباره درخواست بشه  قبول کنم مخصوصا ازطرف خانواده دل افروز,ماهوش هم دختری مودب ودوستداشتنی

بود.درس ریاضی شیرین بودبرایم واگه قصدپزشکی نمی داشتم سال بعد رشته ریاضی روبرمیداشتم.پولم روموبایل ارزونی خریدم.بعد موژان به من شب زنگ زد

  وگفت خانم دل افروز باقیمت 1/5 برابر خواسته به دخترش ریاضی درس بدی,ماهوش جون ازتوخوشش اومده ناقلا یاکه,.... 

ساینا: یاکه چی, متوجه  نمی شم.

موژان:هیچ چی بابا خواستم شوخی کنم.پول خوبی گیرت میاد,قبول کن ,فعلا فرصت داری.

ماجراهای سایناقسمت10

ماجراهای سایناقسمت10

parastu · 18:39 1401/05/21

نامه ای که ازموژان رسید شادم کرد.دوهفته به شروع سال تحصیلی جدیدبود. ازمامان خواستم من گوسفندهاروبرای چراببرم.

روز آخرهم برای خداحافظی بهدی دن آقای ارمایل رفتم.

روز حرکت ,بعد رسیدن مستقیم به خانه پدرموژان رفتم.یک شب مهمان  بودم.صبح من وموژان باماشین پدرش برای ثبت نام به مدرسه رفتیم.مدرسه درحاشیه قرارداشت درورودیبزرگ بعد وارد حیاط نسبتا کوچکی شدیم.ساختمانی 3طبقه که طبقه اول دفترمدرسه وکلاسها وطبقه دوم خوابگاه وطبقه سوم حمام وسایت مدرسه واتاق تلوزیون

بود.باموژان کل مدرسه روبازدید کردیم.موژان برگشت

نظرکی

نظرکی

parastu · 15:04 1401/05/14

سلام ,سلام,نظرتون رو دوست دارم درمورد تغییر ات صفحه وبلاگ رو بدونم.راستی  ماجراهای ساینا رودنبال کنین.

از قسمت بعدی ماجراهاجالب میشه.اگه دنبال نکردین بدونین ارزش دنبال کردن داره.

 

ماجرای ساینا قسمت 9

ماجرای ساینا قسمت 9

parastu · 11:03 1401/05/14

ماه محرم شروع شده,اینجاهم مثل شهرمراسم عزاداری امام حسین هست.بامامان وپودینه وپونه رفتیم به چادر سیاه.

چادرسیاه,چادری خیلی بزرگیست که درمراسمهایی که همه جمع میشویم استفاده می شه.

کیک وآبمیوه دورمیدادن.پونه و پودینه از کنا ما بلند شدن رفتن چندردیف جلوتر که زود گیرشون بیاد.به اوناکه می رسه 

جعبه تموم میشه.باز پامیشن میان سمت ما.ازعقب دور کردن کیک وآبمیوه تموم میشه وزرنگا گیرشون نمی یاد.

(دنبال کنین,کامنت ازشما)

ماجراهای ساینا قسمت 8

ماجراهای ساینا قسمت 8

parastu · 19:56 1401/05/11

به ایل رسیدم ,نمیدونین چقدر خوشحال بودم حسم مثل این بود که دیگه داره پزشک مخصوصی برای ایلمون فرستادن.

ماشین تانزدیکی چادر که شد خواستم متوقفش کنه. طاقت بودن توماشین رونداشتم دوان دوان به طرف چادر رفتم.

ساینا:مامان,مامان,

پونه ازچادر دراومد,آبجی کوچولو بزرگ شدی,کو پودینه.  

پونه:بامامان رفته چرای گوسفندا,من پیش بابا موندم.

بابا,چادرروپس زدم ,صحنه آزارم داد. بابای من ,کسی که ازگله جدایی نداشت.کسی که ازاینکه نتونست خودش شرایط

 توشهرروبرای ادامه تحصیل رو فراهم کنه ناراحت بود.دوتاپای بابا آسیب خورده بود بافشارزیاد درد کمی حس  میکرد

ولی نمی تونست راه بره.گفتم بابادیگه نمیرم خونه  خدابیامرز هرمزآقا.مدرسه نمونه دولتی قبول شدم,هم تحصیل رایگانه وهم شبانه روزی  وبهترین معلمهاروداره.

بابا:خوشحال شدم دخترم دیگه خیالم بابت توراحته.

ساینا:ازآقای ارمایل چه خبر.

بابا:همچنان معلمه به بچه های ایل خودمون درس میده.

مامان باگله برگشت ,صدای زنگوله بزغاله هاروشنیدم بی اختیارازداخل چادربیرون اومدم,مامان ازدیدن من شوکه شد چون بی خبراومده بودم.