داستانی,سرگرمی,آموزشی

داستانی,سرگرمی,آموزشی

تنوع درپستها خیلی زیاداست و این وبلاگ شامل آموزشی وسرگرمی وداستانی میباشد.

فوژان(اگه زیلو درن نفروشن) قسمت 5

سلام.نمدنوم ایروزا برچی طبقه خوش نشین و رییسا,به مابدبخت بی چاره هاحسودی منن. 

روز حسادت اینا به ماروز بیچارگی مایه. مدن برچی مگم,نه نمدنن. 

وقتی روآوردن به پوره سیب زمینی ما,وقته بچه هاشان پیتزاروکنار گذاشتن ماکرونی ما رومیستن,پیتزای اونا که ارزون نرفت,ماکارونی مابیچاره ها گورون رفت.

حالا قرص پلاس  های ننه هاتانر قرص بگیرن.ازمو گفتن بود.

 

ساینا قسمت7

ساینا قسمت7

parastu parastu parastu · 1401/05/10 12:14 ·

 دوان ,دوان به خونه می اومدم,  مشا یعه درروباز گذاشته بود ,سریع به اتاقم رفتم. مشایعه قلیون بعدصبحانه روبرای خانم چاق کرده بود. مشایعه درمود عدم حضورم 

خانوم رویکجوری پیچونده بود. اولش فکر میکردم امتحان روخراب دادم,چون همش همون چندسوالی روکه حل نکرده بودم ذهنم رومشغول میکرد ولی از شبش 

احساس خوبی نسبت به نتیجه داشتم.

روزها میگذشت ومن خوشحال بودم.نامه ای به مامان نوشتم چون انرژی داشتم محتواش شادبود.

یک ماه گذشت به روز نتایج نزدیک شدیم. من روز دقیق نتایج رونمی دونستم. یکی در خونه روبه صدادرآورد رفتم درروباز کردم موژان بود نفس نفس می زد

معلوم بودتمام راه رو دویده حس کرردم برای خبر نتیجه امتحان من رو خواسته ببینه .       

موژان:قققبول شدی.

ساینا:آه,

بایک دستم درروگرفته بودم,ولی شل و ول شده بودم ,بادست دیگم آروم چنگ زدم توموهام ,گفتم خدای من شکرت ,تموم شد.

موژان روبوسیدم. دویدم ازانبار,ببخشید اتاق خوشگلو وخودکارو برداشتم. کاغذ درخواستی ثبت نام که همراه برگه قبولی بود روپرش کردم دادم به موژان تابه

اداره آموزش وپرورش ببره.

 

 

 

                                                                                        

ماجرای ساینا قسمت6

ماجرای ساینا قسمت6

parastu parastu parastu · 1401/05/09 12:48 ·

">ساینا

روزها می گذشت و خداوشکر جوری نبود که ازخونه فراری شم,فکروذکرم امتحان ورودی مدرسه نمونه بودوآرامش خانوادم.تنها کاری

که براشون میتونستم بکنم این بودکه نگران حال من نباشن.هرماه نامه ای براشون می نوشتم,چه عرض کنم ازخوشی های بیکرانم 

می نوشتم.

غذاخوردنم توآشرپزخونه,اتاقم انبار,سروسنگین شدن خدمه حتی مشایعه,نگاههای سرباری زن عمو همه چیزبدتر بود

ویانا به من به چشم خدمتکار مامان جونش نگاه میکرد, داریان ,پسر بی ادب ,لوس,گستاخ که بخواد ارباب  من باشه.

خوبه که چون گرم درس هستم ,روزها زود میگذره.

فوژان(قسمت 5)

فوژان(قسمت 5)

parastu parastu parastu · 1401/05/09 12:04 ·

امروز یک حس خوبی بریه کار ثواب داشتم نمدنم برچی.حالا اینشرچکاردرن مهم همو ثوابشه.

دکارای خنه به ننه کمک کردم.توراه دانشگاه سمیه رودیدم باهم مرفتم,از  درمریض خنه مرفتم یکهو گفتم, هاخون مدم.

سمیه گفت:هو چیه!

موژان:ازصبح توفکرکارخوبم,حالافهمیم,خون اهدامنم.

سمیه:اوه ,اویوم خون تو,بیچاره اوکی که خون تو خلوچل بهش بدن.        

*************

ادامه مطلب 

فوژان4

فوژان4

parastu parastu parastu · 1401/05/08 14:58 ·

مامگم کنکور نمخم ,دوبلش مکنن, بازهم خودمان میم جشن میگیرم و به هم تبریک مگم.

مو یادمه شب کنکوربه بابام گفته بودوم مداد طراحی  بگیری که پررر رنگ بشه  اویوم  نه که ی ,8تا.تازشم یک نوشابه خانوادگی سیاه تا گیج شدم 

ماجراهای ساینا قسمت5

ماجراهای ساینا قسمت5

parastu parastu parastu · 1401/05/08 09:47 ·

 

امروز آدینه هستش وخوبه یک نامه درست وحسابی شادی رو برای مامان بگم بعد چاق کردن قلیان سریع به انبار منظورم اتاق خوشگلومشگلمه رفتم.

نامه بلندی نوشتم ازگرفتن کاپ مسابقه تالطف ومهربونی زن عمو وبازی کردن درپارکهای زیبای این شهرو...

مشغول آب دادن به دارودرخت بودم حس می کردم داریان و ویاناد  یکجوری اند ناراحت نیستن اما سروصدای بازیشون کم میاد.خانم (زن عمو) زیاد

سایناقسمت4

سایناقسمت4

parastu parastu parastu · 1401/05/07 16:43 ·

 انبارته حیاط روتمیزکردم.حالا که ویانا  بامن سروسنگینه,مشایعه هم همینطور ,کلا جو خونه مثل همیشه نیست بهترهم شدازاون اتاق بیرون اومدم.

اینجابیشترمیتونم باخودم خلوت کنم.

اومدم توحیاط کناردرخت سیب کتابی باجلد رنگی,عکس دخترموطلایی , روجلدروخوندم,دختری درمزرعه ,غرق خوندن مطالب شدم یکهو صدایی شنیدم

ترسیدم ,دیدم داریان وحشیانه به سمتم میادجاخالی دادم پیشونیش  خورد به درخت,  بدوبدو رفت سمت هال پذیرایی ترسیدم ,باخودم گفتم

میره به مامانش میگه.خانم اومد بی مقدمه شرع کردبه سرزنش من. منم گفتم مقصر خودش بود,خانم:حق نداشتی بی اجازه دست به کتاب 

پسرم بزنی.مشایعه حاضر نبود ازمن دفاع کنه وتنهالطفی که کرد بهم گفت دنبال دردسر میگردی,ولا.

ماجراهای سایناقسمت 3 به همراه توضیح مختصری از قسمت1و2

سلام ابتدا مرور کوتاه ازقسمتای قبل وبعدادامه داستان.

ساینادختری عشایرنشین که همراه دوخواهرکوچک دوقولوه  به نامهای پونه وپودینه وپدرومادر(خانوادهطاهری) زندگی میکرد.بره موردعلاقه اش ریو نام داشت.

علاقه اوبه ادامه تحصیل واینکه امکان شهرنشینی برای پدرش میسر نبود باعث شدبعداتمام دوره ابتدایی  در10 سالگی که زیر نظرآقای ارمایل معلم عشایر

گذرانده بود به پیشنهاد هرمز آقا,سایناپیش اونا بره. شهرآقاهرمز خیلی دور ازشهر مجاور ایل اساینا بود.

داریان و ویانا نام پسرودخترآقاهرمز و مشایعه خانم مدیر خدمه منزل آقاهرمز.ساینا به  همسر آقاهرمز زن عمو میگفت.

حدودیکسال بعدورود ساینا به منزل هرمزآقا, آقاهرمزفوت میکنه.جوخانواده اوکه باساینابسیار مهربان بود عوض میشه.

شروع قسمت 3 درادامه مطالب((    دوست عزیز امیدوارم         باماجرای ساینا همراه باشی             Alyamiraculouslove

 

فوژان3

فوژان3

parastu parastu parastu · 1401/05/05 14:39 ·

 حتما بخونش

سلام. مو,موژان ,مم بروم دانشگاه.ایربرتان نگفتم,مو, رشته کشاورزی موخونوم.***موژان ننه,تلفن زنگ مزنه دستم تورختای  چرک ننه.

موژان:  الو,بفرمن

آقااکبر:سلام, آمیزمیرضا هستن؟

موژان:سلام,نخر ,نیستن.کارتان بگن

آقااکبر:ماخام به خودشان ورگم,شماره موبایلشان مشه بدن. 

موژان: موبایل که ندرن مخن تاشماره خانه روبدم؟

آقااکبر: اه,اه,هه,هه, اور که خودم دروم,      🤣🤣 خدافظ.

 

 

موژان: آبروم رفت,خوب راست مگه,اوکه بهم تیلیفونن  خنه زنگ زده بوده. ازبس عجله داروم به دانشگام دیررفت, ننه ننه مورفتم.

🌴🌲🌴🌴

موژان,موژان.هاچی  سمیه؟.موژان استادبیوشیمی عوض رفته.

سرکلاس بیوشیمی  👩‍

اگه درسو فهمیدید یکی  بیاد پای تخته.

موژان:خانم,موبیام؟                                             

  (((***ادامه مطلب بخونین جالبه بالایکهای 👍💟💌خودتون به موژان داستان ماانرژی بدین تابامزه تر ظاهرشه*******)))

عملیات مرصاد( همراه ذکر ماجرای عمل منافقین)

سلام بچه ها  امرادوز روز عملیات مرصاد   در5مرداد سال  1367     است.مرصادیعنی راهی که همراه نگهبانی وملاحظات است.تنگه چهارزبر در35 کیلومتری غرب کرمانشاه جاده اصلی است.

خاطرات امیری یکی ازفرمانده ها درعملیات مرصاد:

پیشروی نزدیک به100کیلومترداخل خاک ایران شگفتی داشت.درحین عملیات جابجایی نیرو صورت  میگیره ومنافقین ازاین استفاده کرده

,یک عده بالباس وزبان خودی,به پاسگاه وپادگانهای ماوارد شدن وعده زیادی ازنیروهای مارابه قتل عام رساندن.کسی نمیتوانست دوست روازدشمن

تشخیص بده وتاتصرف شهراسلام آباد غرب هم شناسایی نشدن. روزسوم مردادکه شنیدیم منافقین به قصرشیرین وسرپل ذهاب حمله کرده,

ازکارخانه سیمان کرمانشاه همراه 40نیرو به اونجاراه افتادیم .فرمانده گردان گفت:هرطورشده باید جلوی عراقی هارودررسیدن به تنگ دیر

وارتفاعات **بازیری دراز** روبگیریم چون بازی دراز  مهمترین مکان ازنظر منطفه نظامیست.ماجرای اصلی درادامه مطلب

 

 

سلام سلام

1- بابرداشتن چادر واردات مااز بسیاری ازکشورها ازجمله,ژاپن,چین بطورقابل  توجهی کاهش یافته است.دیگر دولتمردان نگران خروج ارز ازاین بابت

نباشن.

2-ابتدانخ مصرفی جوراب زنانه کاهش یافته بهود که به مدد,دختران قرتی و دنبالروی خانم هاازاین قشر مصرف آن حذف شده است.

3-سایز پارچه جهت پوشش سر به یک کف دست رسیده است.

4-پاچه شلوارکوتاه شده, به مدد ,رواج مدگرایی, شلوارساق کوتاه

5-مانتو حلقه وتنگ وچسب,مصرف پارچه دراین مملکت کاهش داده

باماباشید باادامه مطلب

فوژان1

فوژان1

parastu parastu parastu · 1401/05/03 15:11 ·

 🤣😂🤣 ادامه مطلب افوژان1زمطلب زیر خیلی ن.ادامه خنده دارتره حتما تا آخر بخونین ***ادامه مطلب یادتون نره***💓یادتون نره

اون روزی که دلم نک مزد برم خانه این و  او,همه فکر میکردن مو الافم واونا اربابن ومو مرم دستبوسیشون.حالا دلشون نک بزنه بمرم

مگه از جونوم سیرشدم.هی رفقا پیام مدن میای .هی پیام مدم نه.کرونا کلاس  فوژان رو برده بالا.آره کلاس فوژان داستان مارفته بالا.

قدیما رفت وآمدهازیادبود.همه بی ریا فقط بایکی دواستکان چای دورهم خوش میگذروندن.حالاها همون دیدوبازدید

عید روبه بهانه سفرکردن ازهم زوال آوردن.کرونا آمد تاتعارفهای الکی بره کنار, کرونامیگه زحمت جمع کردن همدیگر رو

ازخونه های خودتون نکشید, از روی چشم تنگی ,توی جاده ها درنوروز ترافیک راه نیندازید.ان شاالله کرونا بره و رفت وآمدهای

بی ریا بیاد خونه هامون.

باخوندن ادامه مطلب قول میدم فوژان جالبتر واسه شما داستان داره

توصیه های مفید کمک های اولیه

سلام. اگه مشکل گرمازدگی پیش اومد. دوش آب ولرم.یک لیوان آب خنک یاشربت خنک خاکشیر.اگه پدریامادرتون میان سال اند درخونه قرص آسپرین بچه داشته باشید. برای رفع خطر حمله قلبی.اگه علامت مشکوک مخصوصا دمدمه های صبح دیدن 2تا آسپرین بچه بدین بجود.حتما بجود تازود حل شود ویک استکان آب روش بخوره.اگه چیزی توگلو پرید وادار به سرفه شوید اگه به طرف گفتید سرفه

کن نتونست سرفه کنه احتمالا راه هوایی اوبسته شدهطرف روازکمر به سمت زمین خم کنیدوباکف دست ضربه به بین دوکتف اوبزنید این کاررو5بارانجام بدین وهردفعه دهان اورانگاه کنید تاجسم خارجی دیدهشدخارج کنید.اگه نفسش بالانیامد نتونست حرف بزنه یاسرفه کنه,پشت طرف بایستیدودودست خودرارورکمر اوحلقه زنید بطوریکه یک دست مچ کرده کمی بالاترازناف وبادست دیگر روی دست

مچکرده بگذارید وبافشا به سمتداخل وبلافاصله روبهبالا مثل حرکت قاشقزدن به پشقاب,این حرکت روهم 5بار.اگه نفس برنگشت اورادراز دهید ودودست خودروروی وسط قفسه سینه گذاشته و30بار

فشاربه عمق5سانتی واردکرده وهرباربگذاریدقفسه سینه به حال خودبرگردد.بعدبادست راست  خودرو روی پیشانی گذاشته سرروبه سمت عقب وچانه رابه بالا کرده تاراه هوایی بازشود دهان او روبازکرده نگاه میکنیم اگه چیزی بود خارج کنیم .درضمن اینکارها یکی به اورژانس زنگ بزنه.

هزل هزل1

هزل هزل1

parastu parastu parastu · 1401/05/02 17:50 ·

        هزل هزل                                         سلام.دلوم بر مشد تنگ شده اقزر که نگو.الهی که کرونا بمیره زودتر .وقت جم کردن پسته هستش شماخبردرن.پسته کیلو25 یا26 تومن ازکشاورزکه 

اوفتب سوخته مخرن, یک بطری سن ایچ آب انبه 50 تومن ,چندتا انبه حالا دوانبه بیشتربرده.خداوکیلی این انصاف توآفتاب  کارگری که توباغ  کاکنه روزی100 تومن بگیره.توکشورما دلالی بیشترنون مده. توهم یک دکه بزن!  . نمدنم ز برچی همه چیزnبرابرمرها پول فروش محصول کشاورزی(n-1)برابر

هم نمشه.بابا قلعه خلی رفته,شما شریا خنه خلی نمن,نمخن از زورگویی صاب خنه راحت رن.بین تامو بیام شهر دکه شماکاسبی کنم

خانه ها قلعه ماهمه چیز دررره.او,برق ,انترنت....

هی پیامک مدن ارسال رایگان ارسال رایگان ,تونوشابه رو nبرابرنکن پول ارسال روازمابگیر. فلان خودتی.رر

برا ,پزش هی مگفتم خارج نون گرون,فک کردم کلاس داره نون گرون ره.قیمت تقارچه اشکنه هم نه نه رفت بالا,ننم با یک کلاسه مگه نوهور ایشکنه ننه هزل بیا.

 

 

                    


 

سلام به همه, زادگاه زعفران درایران قاین است که قاینات هم گفته میشود. شهری که از زمانی من می شناسم کم آب است.برای همین

روبه کشت زعفران آوردن.واین طلای سرخ  روزیه مردم این دیارب شده حال بااین کم آبی ها این دیار جواب گوی کشت این طلای ناب رونداره. حدود40 سالیست که کم کم پیازشهر سرازتربت حیدریه درآورده. وازاین شهر, روستایی کوچک درسمت بالای شهر ودر وسط خونه های شهر  سردرآورد وسلامی به رهگذران این شهرکرد. چاههای این روستا روبه کم آبی شده بود

اهالی این روستا این گیاه روتوسعه دادند.بوی این گیاه کم کم افرادروبه هوس کشتش انداخت.درهرروستایی ازتربت حیدریه یکی پیداشت که زعفران بکاره  .اکنون این شهر قطب زعفران ایران ,بلکه جهان است.امادرپاریس بابسته بندی شیک به نام خود درجهان توزیع میشه.وزبان سرخ جناب زعفرون رواروپاییان بسته اند. کی دراون سمتها میدونه  ایرانی الاصل است .مهمان روستای مظفریه  همشهری ماشد.کم کم بسازبفروشهاچشم طمع به این دیار روبه بالاشهراست کردن وگرانترین خونه های این شهرشد.خدمات ارزنده ای دراین شهر به جناب زعفران ,به مدد اساتید محترم دانشکده کشاورزی دردانشگاه  فنی ومهندسی تربت حیدریه داده شده است.

شهرتربت حیدریه مهمان نوازوغریب نوازاست اینو کرمانی ها می دونن. میگین نه خودتون از قندون آجیل درخونه مامان جون وعزیز جونتون بپرسین.

سالها پیش  فیض آباد درحومه تربت حیدریه  تنها منطقه کشت پسته دراین شهربود.حال درروستاهای دیگراین شهر نیز سکنا گزیده اند.خداوندا به این شهرغریبنوازت باران رحمتت راارزانی فرما.ان شاالله.

 

 

تغییر نام وبلاگم

تغییر نام وبلاگم

parastu parastu parastu · 1401/04/30 19:16 ·

سلام به دوستان عزیزومهر.شمارودعوت میکنم به خوندن داستانی جذاب بانام ماجراهای ساینا

که ان شاالله قسمت اول به مناصبت روز تولد بلاگیکس ارایه میشه.امیدوارم دنبال کنید وبا

کامنت  گذاشتن خوشحالم کنید.

 

ماجراهای ساینا******قسمت دوم

نزدیک ظهر بود ومن اطراف آغل گوسفندا  با ریو  مشغول بازی بودم بابارفته  به شهر برای فروش محصولات لبنی رفته بود .  بابا ازمغازه که بیرون میاد کنارخیابون ماشینی  جلوش ترمز میزنه از ماشین بیرون میاد بابامیبینه اوپسر عمو هرمز.                    

  باباوپسرعموش بعداحوالپرسی ,آقای هرمز ازکاروبارش می گه بهد که ازباباازعلاقه زیادمن به درس میفهمه شماره تلفن وآدرس

خونش رومی ده ومیخواد من پیش اونا برم بااصرار زیاد بابا قبول میکنهه. ظهر برای صرف ناهاربه چادر که نزدیک شدمند  صدای بلند باباروکه باشادی

صحبت میکردرومیشنیدم.باتعجب سرعتم رو بیشتر کردم چادرروپس زدم بابا به من نگاه کرد گفت بیادخترم که آرزوت موش میبراورده شده ,من بهتم زد.                                                                                                                                                       

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                          

مامان گفت چراخوشگت زده ,باباامروزبازارپسرعموش رودیده وخواسته توبرای ادامه درس پیششون بری.بابا سرسفره ازخانواده پسرعموش میگفت,اینکه دختر به سن من پسری که یک سال ازمن کوپکتره.واینکه مغازه کفش فروشی روتوسعه داده وکارخانه چرم سازی راه انداخته. بعدازظهر قبل از اینکه به چرا بره مامان بیرون  راجب رفتن من بابا صحبت میکرد.

آخه شهراونا باشهر ماخیلی دورررره                                                                                                  بابا مامان

 

رومتقاعدمی کنه .     من پرجنب وجوش تراز همیشه روزهاروپشت سرمیگذروندم  تااینکه روز موعودرسید. شروع سال

 تحصیلی من 10   ساله شده بودم.  صبح باصداهای پونه وپودینه که درچادر باهم  بازی میکردندبیدارشدم اومدم بیرون مامان مشغول تلم زدن شیر بود داشت کره میگرفت سلامی کردم مامان جوابداد  وبعد گفت لباس ووسایلهایی که لازم داری روآماده کن که فردامیری.ازاین رویاهام روبراورده  میدیدم خوشحال بودم  اماازاینکه مجبورم از باباومامان وپونه وپودینه وریو دور 

بشم خیلی ناراحتم ,کاش میشد خانوادم به شهر می اومدن.نمی دونم میتونم ازاین محیط خرم دل بکنم. از چادرمون ,ازمحیط نقاشی کردم دم غروب به آغل رفتم تااز ریو هم نقاشی بکشم تاوقت دلتنگی هام تماشون کنم. بابا  با آقاهرمز تماس گرفته بود قراربود فرداراه بیفتیم. صبح فردا راه افتادیم.اولین باربودکه به راه دور می رفتم واولین باربود که سوارقطار شده بودم.کوپه که من وبابا انتخاب کرده بودیم یک پیرزن وپیرمردی بود به نام پگاهی.باباساک رو روباربند کوپه گذاشت وتوراهرو اومدیم تالحظه ای که قطارحرکت نکرده  داخل قطارر من رایوتماشاوبررسی کنیم.*****برای ساینا جالب بود باخودش می گفت این خونه شیکتر از چادر های ماست ازنظر او قطار ی یک خانه متحرک ومجهزیست.***      🚊  

سوت حرکت به صدا درآمدمن وبابا به کوپه برگشتیم.خانم پگاهی عکس دختر ش رواز ساکش وبه من نشون داد  گفت قراره به زودی نوه دارشده وبرای مراقبت وکمک به دخترش به شهرپسرعموی بابا میرن. اونااز اهالی روستایی درشهرمابودن.خانم پگاهی حصیرباف بود مقداری حصیر همراه

داشت که برای سرگرمی باخود آورده بود از اون حصیرها برای من گلسری درست کرد.صدای تلق تلق قطار یاد صدای زنگوله های دام درایل منو

مینداخت.یکشبانه روزونصفی درراه بودیم.  ازخانم وآقای پگاهی خداحافظی کردیم.باباتماسی باآقاهرمز گرفت.درخونه آقاهرمز رسیدیم خود خانم پسرعمو درروباز کرد باچهره ای گشاده ازمااستقبال کرد.خونه در بزرگی داشت, بزرگتر  ازدرآغل گوسفندا.ازحیاط بزرگی که باغچه بزرگی دروسطعد وحوضی داشت گذشتیم بعدازگذر از ایوان واردراهروه  واز آن به سمت اتاق خیلی بزرگ که هال پذیرایی نام داشت راهنمایی شدیم. مبلهای 

سلطنتی بزرگ که اون زمان اسمشوبلد نبودم.

زن پس عمو که به او زن عمو می گفتم شروع کرد ازپرسیدن مامانم وپونه وپودینه.دوتادختر جوان هم سن وسال وارد هال پذیرایی شدن حدس

زدم خدمتکارباشن.همینطور که بابامیگفت پسرعمو(هرمز) پولداره.باشیرینی وچند مدل میوه ازماپذیرایی شد.پسرودختری سن وسال من بالبسهای شیک وارد هال شدن به نام های

داریان ,ویانا. زن عمو (زن پسرعمو بابا) از دخترش ویانا خواست اتاق من رو بهم نشون بده . اتاق شیکی به رنگ نارنجی بود.رنگش رودوست داشتم.

مدتی بعد آقاهرمز اومد  موقع ناهار شد خدمتکار وارد شد وگفت:خانم ناهار آمادست.من باخودم شروع کردم به حرف زدن,ایناخیلیییییییی باکلاسن شورشودراوردن.

بهتره خیلی مراقب غذاخوردنت باشی,اصلا بهتره کم بخوری وپشقاب روخالی نکنی.

کنارویانا روی صندلی ناهارخوری نشستم.مکث میکردم ببینم اول اوچکارمی کنه.مثل اودستمال روی پام گذاشتم,باباهم همین کارروکرد.خدمتکارها نوبتی دیسها رومی آوردن اونا منظورم خانواده آقاهرمز باچنگال وبه مقدارکمی برمیداشتن ولی بابا فقط ازدودیس غذابرداشت طوریکه پشقاب جانداشت ازدیسای دیگه غذاجاکنه.

بعدازظهر قرارشد بریم شهربازی. آقاهرمز مسیرخونه تاشهربازی روکالسکه قرمزی کرایه کرده بود تاتفریح کنان بریم.کالسکه سواری از بازی باوسایل برقی پارک جالبتربود.پارک شهر خدمون هم داشت ولی اول باری بود که باکالسکه توشهرگذرمی کردم.شب شد آقاهرمز بابا روبه ترمینال رسوند  ومن وخانواده آقاهرمز برگشتیم خونه.

صبح فردا ازهمه زودتربیدارشدم.خدمتکاری توحیاط مشغول تمیزکردن تنباکوبود.بامن شروع کردبه صحبت کردن,اسمش مشایه خانم بود اوزنی جوان باریک اندام باموهای طلایی بود.

 اززندگیم درایل برای اوشرح می دادم.مشایه گفت :دوشیزشاینا  بعدصبحانه هرروز برای خانوم قلیون چاق میکنم. چنددقیقه دیگه وقت خوردن صبحانه هستش وامروز اولین روز شروع مدرسه هستش برو به هال پذیرایی.زن عمو ,خدمتکارها, بچه های هرمز آقا وهمه رفتارخوبی بامن داشتن.

درسهایم عالی بود. آقاهرمز من رو تومدرسه ویانا ثبت نام کرد امانه دریک کلاس. هم میزی من موژان دوست صمیمی وخوش قلبی بود. اوهم خوشگل بودوهم خوش قلب اتفاقا بچه خوش قلبی بود.زن عمو  به من گفت ساینا آخراین هفته قرار برای خرید لباس وهرچه خواسی تعارف نکن ویادداشت کن.تومثل ویانای خودمی. ممنون زن عمو هرمز.آق هرمز مردمهربان وکم حرفی بود صورتی بشاش وموهایی

 

 

 

 

ماجراهای ساینا****قسمت اول

سلام.ساینا دوخواهر دوقلوکوچک 3ساله داره که باپدرومادرش درایل زندگی میکنند.تنهافامیل اونها خانواده آقای هرمز پسرعموی پدرش است که دراستان دیگر ودور ازاونها درشهر تبریز زندگی میکنند.

پدرسایناگفته بودکه کودک بود  عمویش ازشغل گوسفنداری وزندگی درایل خسته شده بود وگوسفندان خود رافروخته وبه شهر تبریز رفته بوددرکارگاه کفش سازی مشغول کارشد و سالهابعدفهمیدم کارگاه چرم سازی راه انداخته است. پدرساینا روزها گوسفندان روبرای چرابه پای دامنه کوه که دشتی ازآلاله هاست می برد.اویکی از بره هارودوست تر داشت اسمش روگذاشته بود ریو.اوبابچه های ایل زیاد بازی نمی کرد. بیشترباخودش بود گاهی باریو ودوخواهر دوقلویش پونه وپودینه.صبح که میشد همیشه بعدازرفتن پدربه گله بیدار میشد.صبح شده بود ومثل همیشه با شعاعی ازنور که ازدرز چادربه داخل می تابید بیدارمی شد.بعد ازخوردن صبحانه دفتر وقلم به دست میگرفت ودوان دوان به طرف چادر آقای ارمایل می دوید.ساکت وآرام  درکنارستون چادرمی نشست,گاهی بعد ازاتمام درس کلاس خود پای کلاس درس سال بالایی ها می نشست. کناریکی از پایه های چادرمی نشست وباذوقی فراوان به چهره آقای ارمایل نگاه می کردتااولین جمله شروع درس رابشنود وغرق درمطالب می شد. وقتی به خانه برمیگشت بازی اومروردرس وحرفهای آموزگارش آقای ارمایل بودباچوبی کنار چادر برروی خاک حک می کرد.نمره ای کمتر از 19نداشت. بعداز اتمام دوره ابتدایی هرروز ازپدرش می خواست که درشهر به ادامه تحصیل بپردازه .بابا من نمی تونم ازفکر ادامه درس چشم پوشی کنم ازبچگی آرزوداشتم پزشک ایل خودمون بشم.دخترم ماتوان زندگی درشهررونداریم,دوست داشتم بتونم توروبفرستم ولی پیش کی!.                          

تهیه خامه شیرینی بدون مصرف خامه

سلام. شما راباطرز تهیه خامه جهت بیسکویت خامه ای وخامه جهت تزیین کیک خامه ای آشنا می کنم.تهیه خامه قنادی:سفیده تخم مرغ 3عدد-شکر3/4پیمانه-آب1/3-پیمانه-عصاره وانیل یک قاشق چای خوری-نمک نوک قاشق چای خوری-

 

طرز تهیه:سفیده های تخم مرغ راکمی زده تاازهم پاشیده وکدست شود بعدشکرونمک وآب رااضافه کر ده همه این موادباید داخل کاسه مقاومی به حرارت باشد کاسه راداخل قابلمه دارای آب گذاشته وقابلمه روی حرارت قرار داردیعنی به کاسه محتوی موادحرارت غیرمستقیم می خورد به مدت 3دقیقه هم می زنیم این مرحله مهم وبادقت وحوصله باید انجام شود تاسفید وسفت شود اینجا کارتمام است اماگر یک قاشق خامه اضافه وهمم زده شود په بهتر.حرارت وارده به سفیده تخم مرغها باعث تولید خامه میشه.