قدما روز جهانی زن یامادر معروف بود,ازاوقدما,هیچ مردی اعتراض نداشت که نداشت.باباابهت داشتن ,یه چیز دگه هم ورگم,بذارورگم,خوب عجله نکن بذارورگم,فردا هو فردا
روز جهانی ریش وسبیله,به مبارکی مردای قدیم, اینای حالا که ازم ته مزنن, که چشمشان بهش نیفته.
حالا که روز بابا گذاشتن گفتن به باباها برنخوره,بابام دعواراه افتاده ,هم بهتر که بربخوره. باباهه مگه بریه ننت چارقت 120000تومنی خریدی وبریه مو جوراب40000
درگیربودم باخودم که چه جوابی بدم به خانواده دل افروز, که باباخواست یک لیوان آب بهش بدم, بابابامتوجه شد توی خودمم,گفت :اگه همین دختررونداشتم کی لیوان آب دستم می داد,ازلاکم دراومدم و ازدرس وبچه های اتاق خوابگاهم به بابا میگفتم و شرطمون روز جمعه برسرشستن ظرفها.هروقت ازچیزی دل گیربودم با,بابا حرف می زدم
چون آدم خونسردی بود حتی اگه کاراشتباهی می کردمتندی نداشت و نصیحت نمی کرهدوهمین به من آرامش میداد.
سللام.امروز اسمه خداوند رامنتشرکنید به نیت اینکه بزرگترین مشکلت حل بشه یاالله یاکریم یارب یاسبحان یامجید یکبارامتحان کن لااله الا الله محمدرسول الله این جمله
کمی که به ماهوش درس دادم خانم آمد وگفت ساینا فردابعدازظهر کلاس تدرس ماهوش تعطیله وجشن تولدی براش داریم تو ودوستت موژان دعوت هستین حتما حتما
بیاین .
ماهوش:آره سایناخانم حتما بیاین.
ساینا:حتما خانم ممنون.
**********
من که به پولی که دریافت میکنم احتیاج دارم,خانم هفته قبل لابد برای این نگفته که من به خرج نیفتم ,هیچ کی این رونمیدونه اونی که هنر داره همیشه هدیه توجیب داره.
خوبه ازماهوش یک تابلو بسازم.
ماهوش جون عزیزم یک کاغذ آچارومداد سیاه بده لازم دارم عزیزم ویک ربعی بشین استراحت کن که بعد یک امتحان ریاضی کوچکی ازت بگیرم.
بدون متوجه شدن ماهوش سریع یک طراحی کلی ازچهره اوگرفتم وریزه کاری هارو گذاشتم توخوابگاه بکنم.
جمعه ها,سلف غذا درمدرسه تعطیل بود اون روز بیشتربچه ها حاضری می خوردیم چون اجازه آشپزی به ما داده نمی شد.جمعه ها نوبتی سفره غذاروپهن میکردیم,واگه
ظرف کثیفی بود می شستیم. من شرط براین گذاشتم هرکی نماز ظهررو زودترخواند ازپهن وجمع کردن سفره وشستن ظرف آزاد است.
سال اول دروس برایم راحت بود.کتاب زیست سال بعد روگیر آورده بودم وهمچنین کتاب زبان 504وروزی یک ساعت به این دوکتاب وقت می گذاشتم.
خونه آقای دل افروز سرساعت می رفتم اصرار زیادی برای ناهارمی کردن اما وقت برای من ارزش زیادی داشت بنابراین قبول نمی کردم حتی زمانی برای گشت وگذار
باموژان رونداشتم.اوتانا کم درجلوی چشم من ظاهر می شد,اودانشگاه رشته زبان انگلیسی می خواند ازآرام بودنش معلوم بود اهل درسه.اوکجا وداریان پسر هرمز آقای خدابیامرز کجا,فکرنکنم دیپلمش روهم آخربگیره.ترم اول دبیرستان گذشت دستمزد 6ماهه من داده شد و مقداری برای خودم برداشتم وباقی روبرای خانوده ام همراه نامه
پست کردم ,این پول دهانم روشیرین کرد بدم نیامد که اگر دوباره درخواست بشه قبول کنم مخصوصا ازطرف خانواده دل افروز,ماهوش هم دختری مودب ودوستداشتنی
بود.درس ریاضی شیرین بودبرایم واگه قصدپزشکی نمی داشتم سال بعد رشته ریاضی روبرمیداشتم.پولم روموبایل ارزونی خریدم.بعد موژان به من شب زنگ زد
وگفت خانم دل افروز باقیمت 1/5 برابر خواسته به دخترش ریاضی درس بدی,ماهوش جون ازتوخوشش اومده ناقلا یاکه,....
نامه ای که ازموژان رسید شادم کرد.دوهفته به شروع سال تحصیلی جدیدبود. ازمامان خواستم من گوسفندهاروبرای چراببرم.
روز آخرهم برای خداحافظی بهدی دن آقای ارمایل رفتم.
روز حرکت ,بعد رسیدن مستقیم به خانه پدرموژان رفتم.یک شب مهمان بودم.صبح من وموژان باماشین پدرش برای ثبت نام به مدرسه رفتیم.مدرسه درحاشیه قرارداشت درورودیبزرگ بعد وارد حیاط نسبتا کوچکی شدیم.ساختمانی 3طبقه که طبقه اول دفترمدرسه وکلاسها وطبقه دوم خوابگاه وطبقه سوم حمام وسایت مدرسه واتاق تلوزیون